وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۱۸

سایه گفت : _چرا .... چرا تو ما رو داری ! تو ایزابل رو داری ، امیلیا رو داری ، خانم اسمیتلینک رو داری ، تو رابینو داری ... شاید باورت نشه ولی حمایت پدر منو هم داری ! کتی بریده بریده گفت : _منظورت از پدرت چیه ؟ سایه گفت : _ توی کریسمس راجع تو و اینکه چقدر دوست داری بری کالج و از اونجا بری دانشگاه صحبت کردم ، پدرم قول داد یکاری بکنه برات تا بتونی بری اونجا ، فعلا گفته من شنبه میام نیویورک برای یه کار اداری ، مگه تا روز یکشنبه مهلت ثبت نام نیست ؟ کیای بغضش را فرو خورد و با چشمان درخشانش هزاران بار از فرشته ی نجاتش ، سایه تشکر کرد...
17 فروردين 1401

روزهای گاهی سپید و گاهی سیاه برای من پارت ۱۷

جو متعجب و گیج گفت : _چرا ؟ مادر سایه از آنور آشپزخانه داد زد : _هیچی سایه ی ۲۸ ساله با امای ۱۵ ساله لجه🙂 شب شد . موقع شام استفان گفت : _سایه کارمون داره تموم میطه مگه تو مدرک پزشکیتو از دانشگاه نگرفتی ؟ سایه گفت : _ باید ۶ ماه توی بیمارستان کار کنم تا بدن  مادر سایه گفت : + تو که وقتت آزاده ، پس چرا نمیری ؟ سایه به تندی گفت : _ من...من وقتم آزاده ؟ خداوندا ! ببخشید که آلبوم روزهای سپید هنوز تنطیم هاش به لطف بابا اشکال داره ، بعدشم من قول داده بودم که برم تدریس کنم و قبلا هم دستمزدمو به عنوان ۳ ماهه گرفته بودم!  ناگهان قلبش تیر کشید ... چقدر وابسته ی کتی شده بود.... در نوانخانه : دخترک ل...
10 فروردين 1401

معرفی نامه ی شخصیت های داستانم

پدر سایه برای ادامه تحصیل وقتی سایه ۱۰ سال داشته میاد لندن. پدر مادر پدر سایه از قبل تو لندن بودن ! یعنی مدر بزرگ و مادربزرگ پدری سایه  ولی سایه خودش همیشه میره آمریکا همونجا هم ادامه تحصیل داده . جکسون یا همون جک برادر سایه است که از سایه یکسال بزرگتره و خواهر دوقولش مارگارت یا همون مگه ! جو و مایکل هم یک سال از سایه کوچیکتر ترند و اونا هم دو قلو هستند. آدری از سایه ۴ سال و سپیده ۶ سال از سایه کوچیکتره  اما اینجا ۱۵ سالشه و هری هم همینطور (در ادامه توضیح میدم) تو داستان قبلی یه سری از دوست های خانوادنگی سایشون رو توضیح دادم  راجع خونه سایه اون یه همسایه مخترع داره که یکی از اختراعاتش روبروی ویلا ی اونب...
10 فروردين 1401

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۱۶

سایه به پایین رفت و دید که جو خیلی زود با مالی صمیمی شده و حسابی با هم گرم گرفتند... سایه روی یکی از صندلی های میز ناهار هوری منبت کاری شده نشست و خطاب به مالی گفت : _هنوز خونه هامونو تحویل ندادند ؟ مالی گفت : _خونه ما کم کم داره تکميل میشه تابستون کاملا آماده است ولی خونه شما میزان تخریبش مثل اینکه بالا بوده.... مادر سایه گفت : _ما که تا پایان پروژه اینجاییم ، میتونی بری خونه ما.. سايه فوری گفت : _نه ممنون ناگهان مارک پسر وسطی مالی که همسن هری و اما بود آمد درون آشپزخانه ... سایه که دلش کمی کل کل میخواست گفت : +ستون رو رد نکنی پهلوون ! ولی انگار مارک حوصله نداشت ، برای همین بیخیال گفت : +درختا کنار شما هیچن ! و سپس دوباره به ب...
4 فروردين 1401

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۱۵

اسمیتلینک چرخی زد و گفت : _ ببین اینجا یه نامه هست از اینکه امروز ساعت ۲ دو تا بلیط برای من و تو هست تا به روستای کارن لایر بریم .. +از طرف کی ؟ _خانم اسمیت کیتی شوکه شده بود و دو دستش را بر دهان برده بود.... از آن سو در قرارگاه : سایه وارد خانه شد و به سوی آشپزخانه رفت ، جو پشت سرش کنار در آشپزخانه ماند. سایه : +دیری دیدینگ ! یک سورپرایز دارم! ناگهان جو وارد شد . نفش مادر در سینه حبس شد و به سوی جو رفت ... سایه از شوق نمی‌دانست چه کند ، پس به بالا رفت... هری جلو پاگر دوم نشسته بود . سایه کنارش نشست و گفت : +بقیه کجان؟ هری آشفته نگاهش کرد : _نمیدونم .. سپس دوباره دست هایش را میان موهای آشفته اش برد . سایه بلند و معترضا...
3 فروردين 1401

روزهای گاهی سیاه ، گاهی سپید برای من پارت ۱۷ دوستی دوباره

دلش برای کیتی گرفته بود ، از اینکه بد قولی او ممکن است چه ضربه ی روحی بدی به وی زده باشد...... جو بیدار شده بود و کم کم وقت فرود آمدن هواپیما بود... وقتی هواپیما فرود آمد وقتی همه مسافران بلند شده بودند که از هواپیما بیرون بروند ، جو در حالی که داشت خودش را مرتب می‌کرد ، گفت : _و قتی رفتیم بیرون بریم چند تا هدیه بگیریم. سایه گفت : _باشه. سپس هردو همراه با بقیه مسافران از هواپیما خارج شدند. وقتی که از پله های هواپیما پایین می آمدند ، حسی به سایه میگفت: _اتفاقات ناگواری در راه است.. آن دو وقتی چمدان هایشان را از قسمت باربری برداشتند ، به سمت سکوی پذیرش رفتند تا از فرودگاه خارج شوند.. در این فاصله در دبیرستان چه می گذشت.. صبح زو...
9 اسفند 1400

روزهای گاهی سیاه ، گاهی سپید برای من پارت ۱۶ یک سایه سیاه برای سایه

وقتی خداحافظی و بدرقه تمام شد ، صدای هق هقی خفیف از راهرویی که خوابگاه دختران A2 بود! کسی آرام هق هق می‌کرد و دیگری شانه هایش را نوازش می‌کرد... سایه متوجه شد که او کتی است که هق هق های خفیف سر می‌دهد، برای همین بدون گفتن کلمه ای از آنجا رفت. نگاهی به ساختمان آجری آنجا کرد و برای همیشه دبیرستان دخترانه را ترک کرد.. هدیه های کریسمس روز قبل از طرف سایه آمده بود و همه منتظر او بودند ،تنها پدر بود که هیچ هدیه ای جانب سایه دریافت نکرده بود و همچنان در حال غرولند بود : +یعنی چه؟ یعنی حتی یک کارت پستال نفرستاده ... اما که با شوق گلهای نرگس رو رز را در گلدان می گذاشت گفت : _اصلا ازش توقع هدیه هایی به این قشنگی و با سلیقه ا...
7 اسفند 1400

روزهای سپید من پارت ۱۵

سایه مهربان گفت : +به شرطی که داستانت رو برام بیاری و روی درس هات هم جدی کار کنی و اگه میخوای کالج قبول بشی شبها بیای پیش من تا بهت درس بدم . کیتی بغلش کرد و گفت : _ اما حضانت من ؟ +حتی اگه شده خودم حضانتت رو قبول میکنم چون نیدونم دوست داری بری اونجا و مستحق آینده ی خوبی هستی ... برق شادی سراسر وجود کتی سده بود و چنان سایه را در آغوش گرفت که عینکش کج شد و افتاد! کم کم اوضاع روال عادی و سابق خود را گرفته بود. کتی ، دخترک مرموز تا پاسی از شب در اتاقک سایه به تمرین دروس لاتین و... می پرداخت و سایه در شگفت بود از این پشتکار دخترک کوچک! روزهای متوالی زیادی ، در این قلعه ی مخوف ، پی در پی می‌گذشت.. تنها کسانی که گاهی به او سر می&zwnj...
3 اسفند 1400

روزهای سپید من پارت ۱۳ به عشق شما

سایه که روی صندلی کنار نیمکت ها نشسته بود ، بلند شد و گفت: _ بسیار عالی ! بانوان کوچک من آیا میتونید به چیزی که شکسپیر اشاره کرده ، پی ببرید؟ لطفا آنرا توی یک برگه کوچک به اندازه ۲۰ خط بنویسید و جلسه ی بعد به من ارائه بدید. سپس زنگ خورد .. کتی همچنان روی نیمکت نشسته بود . سایه با مهربانی خطاب به او گفت: _ عزیزم کلاس تموم شده! کتی با بغض گفت : _ بله و سپس رفت سایه متعجب بلند شد و رفت. رفت به اتاقش و به خودش در آینه خیره شد... موهایی که در تیکه کناری اش را پشت سرش جمع کرده بود و با حالت موج داری روی شانه هایش ریخته بود.... به پنجره نگاهی انداخت و اثری از جو ندید.. دو هفته متوالی گذشت و سایه کم کم با همه آشنا شده بود به غیر از دخت...
30 بهمن 1400
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد