روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۱۶
سایه به پایین رفت و دید که جو خیلی زود با مالی صمیمی شده و حسابی با هم گرم گرفتند...
سایه روی یکی از صندلی های میز ناهار هوری منبت کاری شده نشست و خطاب به مالی گفت :
_هنوز خونه هامونو تحویل ندادند ؟
مالی گفت :
_خونه ما کم کم داره تکميل میشه تابستون کاملا آماده است ولی خونه شما میزان تخریبش مثل اینکه بالا بوده....
مادر سایه گفت :
_ما که تا پایان پروژه اینجاییم ، میتونی بری خونه ما..
سايه فوری گفت :
_نه ممنون
ناگهان مارک پسر وسطی مالی که همسن هری و اما بود آمد درون آشپزخانه ...
سایه که دلش کمی کل کل میخواست گفت :
+ستون رو رد نکنی پهلوون !
ولی انگار مارک حوصله نداشت ، برای همین بیخیال گفت :
+درختا کنار شما هیچن !
و سپس دوباره به بالا رفت ....
چشمان متعجب سایه داشت در می آمد ، خطاب به مادرش گفت :
_این بچه ها چشونه ؟
هری میخواست منو بخوره ! اینم که اینجوره چشم غره میره ، اما که ناپدیده بقیه شونم که ندیدم ولی احتمالا دست کمی از اینا ندارن.... چشونه؟
+بابابزرگت با هری بحثش شده !
سایه چنان چشمامش را ج،ع کرد که شبیه دو نقطه ی قهوه ای روی صورتش شدند ، سپس گفت :
_اون بابا بزرگ من نیست.
+بابا بزرگی که اجازه داد تو مدرسش درس بدی!
_من با خانواده مادر کاری ندارم ، تمام.
جو گفت :
+بیخیال لجوج!
مالی بلند شد و گفت :
+خیله خب دخترا بدویید برید اتاقاتون ، آشپزخونه جای شما نیست ...
سایه گفت :
_مامان اتاق جو رو بهش دادی ؟
مالی گفت :
_قراره تو اتاق دخترا بخوابه...
سایه یواش زیر گوش جو پوزخند زد و گفت :
_خدا نجاتت بده!
پ.ن:
این سایه هم کرم داره ها!😂