روزهای گاهی سیاه ، گاهی سپید برای من پارت ۱۷ دوستی دوباره
دلش برای کیتی گرفته بود ، از اینکه بد قولی او ممکن است چه ضربه ی روحی بدی به وی زده باشد......
جو بیدار شده بود و کم کم وقت فرود آمدن هواپیما بود...
وقتی هواپیما فرود آمد وقتی همه مسافران بلند شده بودند که از هواپیما بیرون بروند ، جو در حالی که داشت خودش را مرتب میکرد ، گفت :
_و قتی رفتیم بیرون بریم چند تا هدیه بگیریم.
سایه گفت :
_باشه.
سپس هردو همراه با بقیه مسافران از هواپیما خارج شدند.
وقتی که از پله های هواپیما پایین می آمدند ، حسی به سایه میگفت:
_اتفاقات ناگواری در راه است..
آن دو وقتی چمدان هایشان را از قسمت باربری برداشتند ، به سمت سکوی پذیرش رفتند تا از فرودگاه خارج شوند..
در این فاصله در دبیرستان چه می گذشت..
صبح زود بود و زنی با عینک قاب طلایی در راه رو بود.اون خانم اسمیتلینک بود. او آهسته به در خوابگاه A2 می کوبد .
دختری با موهای آشفته آشفته و نامیزون از خواب بیدار میشود و به سوی در میرود.
+بله ؟
خانم اسمیتلینک گفت :
_ به دوشیزه ویلیامز بگید بیاد به دفتر من. همین حالا
دخترک با عجله گفت:
_ همین الان خانم مدیر !
چندی بعد کیتی ۱۴ ساله در درون چارچوب فلزی در نمایان میشود، صورتش سرخ و چشمهایش حاکی از نگرانی و وحشت است..
+بشین
_چشم(و با عجله نشست)
+خانم اسمیت قرار بوده تورو ببره برادرت رو ببینی ، درسته ؟
کیتی سر به زیر انداخت ، قطره اشک ظریف از چشمانش ریخت پایین:
_بله .. اما
+نبرد .. درسته؟
_بله
اسمیتلینک چرخی زد و گفت :
_ ببین اینجا ه نامه هست از اینکه امروز ساعت ۲ دو تا بلیط برای من و تو هست تا به روستای کارن لایر بریم ..
+از طرف کی ؟
_خانم اسمیت
کیتی شوکه شده بود و دو دستش را بر دهان برده بود....