به کجا چنین شتابان ..عمر از زمانه پرسید..
جویبار نغمه می غلتید، گفتی بر حریر
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر
مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او
نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود
در نوای هیچ مرغی این نوازش ها نبود
در شب تاریک دوران، بی گمان
چلچراغی بود هر آواز او
بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او
لطف را آموخته، چون دفتر گل از صبا
مرحبا ای آشنا ی حسن خوبان ، مرحبا
تا که می گرداند راه کاروان از دیلمان
کاروان جان ما می گشت در هفت آسمان
اشک و آهم می دهند از هجر یاران آگهی
می گدازد سینه ام را داغ آن سرو سهی
باغ ویران است و مرغان بی نوا ایوان تهی
ای بنان آخر کجایی تا نوایی سر دهی
یاد باد آن همدلی آن همدمی آن همرهی
ساز محجوبی و آواز بنان شعر رهی
بعد از این هرگل که از خاک بنان سر بر زند
شور آن شیرین نوا بر خاک عالم افکند
با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای آه سحر
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر
ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین ای آتشین لاله بپوشان خاک او
اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند
جمع مشتاقان او اینک پریشان مانده اند
دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان
نیست خوش تر هیچ کار از یاد یار مهربان
این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود
بوی جوی مولیان را ارمغان آورده بود
ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین ای آتشین لاله بپوشان خاک او
برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش من از روز ازل
فریدون مشیری
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد