وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من ۲ پارت ۲۸

سایه با ناراحتی به کیتی و جو نگاه کرد و گفت  کاش .یشد فقط یکم عاقل تر باشید ...به هر حال بلیط ها برای دو روز دیگه است .. هرکی نیاد ضرر کرده...و سپس از اتاق خارج شد  و به قصد خواب به اتاقش در طبقه بالا رفت ... افکار زیادی به ذهنش هجوم برده بود سر انجام وقتی به نتیجه رسید که نمیتواند بخوابد ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و همه اهالی انجا طبیعتا غرق به خواب بودن . سر انجام او از تختش بلند شد و شروع به قدم زدن در راهرو ها کرد و در ابتدا  سایه به خوابگاه دختران A رفت تا سری به کتی بزند و وقتی مثل همیشه چهره غرق در خواب او  با دهان باز دید ، لبخندی زد و مثل همیشه بالشت و پتویش را مرتب کرد و بوسه ای نثار پیشانی اش...
19 مهر 1402

روز ....🙂

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۲۶

جو که حرصش گرفته بود گفت : الان کی داره داد میزنه کیتی زیر  لب گفت : جو کوتوله ! جو داد زد : من کوتوله ام؟! کیتی گفت : نه عزیزم کوتوله ها از شما قد بلند ترن ! و در کمال تعجب ناگهان آن دو وارد کتک کاری شدیدی باهم شدند.. سایه گفت: خوبه همین الان داشتید مثل بچه آدم کتاب میخوندید ها! و رفت تا آن دو را از هم جدا کند  همینطور که سرگرم گرفتن دست جو و عقب بردن کتی بود زیر لب گفت : _بیخیال...یعنی این دوتا رو من قراره ببرم لندن؟ جو با حرص همینطور که میخواست از موهای کتی بگیرد گفت : _این دختره ی لوس بی ادبو میخوای ببری؟ سایه گفت : _من چیکار کنم که خواهری که یک سال از من کوچیکتره اینقدر بجه است که ...
4 شهريور 1401

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۲۴

سایه با صدای در زدن کسی از خواب پریده.. همانطور که دراز کشیده بود گفت : _هرکی هستی بیا تو حوصله ندارم درو باز کنم در باز شد ، جو با چهره ای گناهکار ، مانند دختر بچه ای که کار بدی کرده باشد ، با یک سینی که رویش دو برش کیک شکلاتی و دو لیوان قهوه بود ، وارد اتاق شد. کنار سایه ، روی مبل تک نفره ای نشست و با لحنی گناهکار پرسید:  _هنوز قهری ؟! سایه گفت : _ آشتی هم نبودم ! جو به مبل تکیه داد و گفت : _ یکبار از شدت پدربزرگ بودن در بیا ! سایه بلند شد و گفت : _ بیخیال ! آخه کجای من مثل پدربزرگه ؟ جو گفت : _چشمات و حرفای عجیب و غریبی که میزنی! سایه گفت : _ ولم کن از دیشب تو...
20 مرداد 1401

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۲۳

ولی خدا خیر بدهد سوگل را.. تنها شرط زندگی با آدری ، این بود که نامش را به نام سابقش یعنی ، محمد تغییر بدهد و به ایران بازگردد و پیش خاله زندگی کنند.. خوشبحال محمد... دلش سالها بود برای وطن می تپید.. اما میدانست اگر برگردد...دوری از عزیزانش اورا خواهد کشت.... صدایی اورا به گذشته برد .... +میتراااااا! بیا خانم اسدی اومده.... میتراااااا بدوووو کلی شاکیه.. دختری با مقنعه مشکی گشاد به سمت دختری چادری رفت... نگرانی از صورت دختر چادری میبارید.. +اومده نمرات امتحانو اعلام کنه ، میدونم گند زدم میدونم... میترا داد زد : _غزل!ساکت میشی یا که نه؟ همش گند زدم ، نخوندم ، بلد نیستم ... بابا دستت رو شده همه میدونی...
5 مرداد 1401

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من 21

سایه برخواست و ارام زیر نگاه هزاران چشم اشک بار اتاق را ترک کرد برای اولین بار احساس آرامش میکرد.. در اتاقش باز بود ، لابد باز جو رمان های جدیدیش که از دست دوم فروشی بغل عمارت گرفته بود ، کش رفته بود ... سایه زیر لب گفت : -از دست این خانم جووووووو و ر فت اما نخوابید! در کمال حیرت از خودش تمام شب با بازی جدیدی که روی لپ تاپش ریخته بود سرگرم شد و در انتها  با دیدن اشعه های ناشی خورشید در سحرگاه ، از هوش رفت.. چند ساعت بعد ناگهان با صدای زنگ کلاس ها با ترس از خواب پرید ، فوری آبی به صورتش زد و یک فنجان قهوه فوری درست کرد و فنجان به دست با موهای برآشفته به کلاس پر ماجرای همیشگی اش رفت. خمیازه بلندی کشید و گفت...
24 تير 1401

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۲۰

کیتی که مانند همیشه بغض کرده بود و میخواست بزند زیر گریه، پس لز چند دقیقه پدر سایه برای تغییر جو پرسید : _ راستی ، چرا بهت میگن کتی مگه اسمت کیتی نیست؟ کیتی با همان صدای گرفته گفت : _از بچگی بهم میگفتن کتی. پدر سایه با همان آرامش همیشگی اش دوباره پرسید : _نظرت رو نگفتی دخترم؟ _من آرزومه تحصیل کنم ، باورم نمیشه همچین لطفی در حق من شده باشه... خانم اسمیتلینک که دید کیتی دوباره میخواهد بزند زیر گریه گفت : _ کیتی عزیزم میتونی بری .. کیتی بلند شد و گفت : _ممنون خانم.  و سپس در را پشت سرش بست  کیتی با خوشحالی به خوابگاه رفت تا این خبر را به دختران خو...
14 ارديبهشت 1401

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۱۹ اگه تونستید نظر بدید

دو روز برای کتی مثل جهنم بود ، ساعتهای متوالی در راهرو با اضطراب قدم میزد و دائما به این فکر میکرد که چطور آقای اسمیت قرار است به او کمک کند ، اما برعکس سایه بسیار آرام و بدون هیچ استرس و دغدغه ای مشغول انجام کارهای روزمره اش بود . کتی هربار اورا دیده بود یا قرار بود با خواهرش به بیرون برود یا داشت همراه خواهرش از قدم زدن عصر گاهی بر میگشت. بالاخره روز شنبه کتی با صدای حیغ سایه و جو به سرعت به طبقه ی پایین آمد و در چهار چوب در با مردی موجه که سنش از ۴۸ به بیرون تجاوز نمیکرد و عینک مستطیل شکلی با دسته ی سیاه بر صورت داشت ، مواجه شد. پس از چند دقیقه دریافت که او همان پدر سایه و جو ، آقای اسمیت است. با سقلمه ای که سایه به کتی زد ، او ...
5 ارديبهشت 1401
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد