وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 3 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

شاعر زمان برای همیشه و همواره تا ابد

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای سپید فصل ۲

سایه خسته و عصبی به سوی قرارگاه میرفت. اصلا خبرهای خوشی نداشت. در طی ۲۴ ساعت گذشته ، هری تا پای اخراج شدن رفته بود ، خودش در یک پرونده ی مهم شکست خرده بود و خانه اش هم توسط اختراعات عجیب همسایه ی عجیب و غریب او ، تا نیمه تخریب شده بود. جلوی قرارگاه پارک کرد . ماشین را قفل کرد ، سرش را روی فرمان گذاشت و تا می‌توانست گریه کرد ، نفهمید کی خوابش برده بود که با صدای تلفنش از جا پرید. پدر بود. با حالتی ناراحت گفت : +سایه ، جلسه ی اعضا برگزار شده کجایی؟  _جلوی قرارگاه. در آینه ماشین نگاهی به خودش کرد. ای وای ! صورتش بر اثر خوابیدن روی فرمان قرمز و کبود شده بود! سعی کرد تابلو نباشد که ساعتها گریه کرده است....
25 دی 1400

پارت آخر

چند روز بعد که نامه به دست سایه رسید میانه های کلاس بود ... +تق تق تق _بفرمایید +خانم اسمیت؟ _بله خودم هستم. +یک نامه از طرف مارگارت اسمیت دارید . سایه دوان دوان ، که اصلا سابقه نداشت به سمت پستچی رفت و با عجله گفت : _بله آقا خودمم کجارو امضا کنم؟ +اینجا _ممنونم ...امم .. بدرود پستچی نگاهی متعجب نثار سایه کرد و در را محکم بست. سایه تا صب فرصتی برای خواندن نامه نداشت ، اما به محض خواندن نامه خیالش آسوده شد که بالاخره انتظار به سر آمده. امّا..... تا کریسمس ۳ ماه دیگر مانده! ای وای کاش زمان بگردد و بگردد تا به کریسمس برسم. اینها افکارات سایه قبل از خواب بودند ، بالاخره خواب به چشمان او آمد . روزهای بی تابی سایه گذشت تا یک هفته به...
16 دی 1400

پارت ۱۷ کامنت یادتون نره

توی این قلعه ی سرد و نمور ، کنار آدم هایی که تفکراتشان حتی ۱ درصد با من همخوانی ندارد. (سایه به اینجا نامه که رسید اشکش سرازیر شد .) دلتنگ تو سایه.... سایه روی نامه را به دقت مهرو موم ارغوانی رنگی زد و اتاقش خارج سد تا هدیه را ببرد و پست کند و برای صرف شام به سالن اصلی برود . از آن طرف می که این روزها سرش زیاری شلوغ بود و حتی تولد خواهرش سایه را هم فراموش کرده بود ، وقتی نامه ی سایه را خواند با بغض گفت : +چقدر احمقی مِگی! واقعا که اون بیچاره بدبخت اینهمه به فکرت بوده و.... تو..... هیچی یعنی هیچی.... عذاب وجدان وجودش را در بر گرفته بود ... نگاهش به هدیه ی جذاب و نفیس و صد البته ، فوق العاده گرانقیمت سایه افتاد. اندکی فکر کرد و سپس...
15 دی 1400

پارت ۱۵

+سایه! این صدای غرولند مامان خانم بود که به سایه تذکر میداد : +یکم مودبانه تر! _نمیتونم بالاخره برادرام دارن میان از استرس و هیجان رو پام بند نیستم ! سپس گفت: _وای من برم که دیر میشه ، امشب آخر شب میان. سپس دسته کلید و سویچ ماشین را مجددا برداشت و به سمت در رفت ..... اما پشت سرش گفت : +با اون ناخون های تیزش! سایه ضبط را روی دنده آخر گذاشت و استارت زد ، تلفنش را برداشت و به صفحه پیامک خیره شد رو روی آیکون زد و شروع به تایپ کرد : 《Aida🎸🎤》 _hi _sorry I go to office today🙏🏻 +hello🤩 +no problem 🤗 _thanks honey 😘 سپس تلفن را خاموش و پا روی گاز گذاشت: ناخودآگاه به سمت جاده فرعی که به ساحل دریا منتهی میشد فرمان را کشید. وقتی به ساح...
7 دی 1400

پارت ۱۳

چند هفته بعد : +سایه جکسون میاد؟ سایه با ناراحتی گفت: _میدونی که کلی باهاش حرف زدم سرش شلوغه نمیتونه بیاد. +آخه چند وقت دیگه تو میری ، بقیه میرن و ترم جدید شروع میشه و چیزی تا تموم شدن تعطیلات نمونده. سایه نفسی پر صدا بیرون داد: _متاسفم مامان کاری از من ساخته نیست. سایه بعد از گفتن این جمله از مادرش خداحافظی کرد و به سمت ماشین رفت . در همین حین که زیر لب زمزمه ی کوتاهی می‌کرد ، با خود میگفت : _جکسون چرا اینقدر لوسی ! آخه ارزش داره دل مادرتو بشکنی ، منم موافق کار پدر نبودم ! سایه به سمت استودیو حرکت کرد ، جایی که اعضای گروه منتظرش بودند. _تنها منم 🎶🎵 تنها منم🎵🎶 آرامش شبها منم🎶🎵 کوه منم روح منم سایه این کوه منم 🎵🎶 این سا...
5 دی 1400

سوال جواب بدید ، ۱۱ پارت دیگه از رمانمو براتون تلگراف میکنم ، این نظرسنجی دائما بروز خواهد شد...

۱_از نظر شما شخصیت منفور قصه کیه؟ ۲_شخصیت جذاب؟ ۳_شخصیت رو مخ؟ ۴_تصورتون از چهره و شخصیت های داستان؟ ۵_پیشنهاداتتون برای بهتر شدن؟ ۶_آیا برادر دوم سایه بیاد یا نه؟ ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
16 آذر 1400