وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای گاهی سیاه ، گاهی سپید برای من پارت ۱۶ یک سایه سیاه برای سایه

1400/12/7 12:52
نویسنده : سایه
538 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی خداحافظی و بدرقه تمام شد ، صدای هق هقی خفیف از راهرویی که خوابگاه دختران A2 بود!
کسی آرام هق هق می‌کرد و دیگری شانه هایش را نوازش می‌کرد...
سایه متوجه شد که او کتی است که هق هق های خفیف سر می‌دهد، برای همین بدون گفتن کلمه ای از آنجا رفت.
نگاهی به ساختمان آجری آنجا کرد و برای همیشه دبیرستان دخترانه را ترک کرد..
هدیه های کریسمس روز قبل از طرف سایه آمده بود و همه منتظر او بودند ،تنها پدر بود که هیچ هدیه ای جانب سایه دریافت نکرده بود و همچنان در حال غرولند بود :
+یعنی چه؟ یعنی حتی یک کارت پستال نفرستاده ...
اما که با شوق گلهای نرگس رو رز را در گلدان می گذاشت گفت :
_اصلا ازش توقع هدیه هایی به این قشنگی و با سلیقه ای نداشتم ، حتی کاغذ کادو با حوصله و سلیقه انتخاب  کرده بود ! حتی این گلها رو نگاه !
مامان خانم گفت:
+سایه از بچگی تو همین وقتها که فصل گل نرگس بود بهانه می‌کرد.... البته الان که نه ، یک ماه دیگه که میشه به تاریخ شمسی نزدیک به آخرای بهمن .....
هری همچان به دفتر هایی به عنوان هدیه کریسمس  از جانب سایه برایش آمده بود نگاه میکرد و متعجب فکر میکرد که چگونه سایه از آنهمه فاصله پی به کاری که آنها می‌کردند، برده در حالی که اما قسم می‌خورد در طی این ۳ ماه حتی کوچکترین نامه نه از جانب سایه دریافت کرده و نه برایش فرستاده...
همچنان صدای کیتی ویلیامز ۱۴ ساله در گوش سايه طنین می انداخت :
+ تو هم مثل یکی از اونا... برو..نیاز نبود بهت اعتماد کنم ، دروغ های تو مثل خنجر بود ، من چقدر ساده بودم که به قلب سیاهت اعتماد کردم ...
ناگهان سایه پرتاب شد در دو سال پیش ، جایی که اما هم همین حرف را گفته بود :
مامان خانم در آشپزخانه بود و اما هم روی نیز ناهار خوری درحال نوشتن چیزی ، سایه هم پشت در ایستاده بود و به اصطلاحی فالگوش وایستاده بود .
اما : بیخوده...
مامان خانم : چرا ؟ سایه خیلی مهربونه....
اما : نه اونقدر که همچنین حرفی رو قبول کنه و اجازه بده که تا دوهفته یک بچه ی پر سرو صدا رو نگهداری کنه
سایه نفس عمیقی از سر آسایش کشید که ناگهان اما ادامه داد :
_ اون مهر و محبت حالیش نیست ، قلب سیاه اون اصلا محبت نداره ، سنگ هم براش کمه...
و چقدر سایه بعد از شنیدن این حرف در هم شکست و بدخلق تر شد....
دلش لحظه ای به حال کیتی نا امید سوخت ....
خودش با ۲۸ سال که البته در آستانه ی ۲۹ سالگی بود ، حتی در یک درصد سختی هایی که او کشیده بود ، دوام نمی آورد....
هنوز دیر نشده بود ، او هنوز درون ماشین بود ....
ناگهان کسی در ماشین را زد ، جو بود :
+یکی فراموش کرده با من خداحافظی کنه !؟
سایه پیاده شد و اورا محکم تر از همیشه در آغوش کشید ...
_جو.... بیا .
جو خندید
+کجا؟
_بیا با من ... مامان خوشحال میشه....
+دخترا چی؟
_کریسمسه!
+اتفاقا خودمم میخواستم بیام، هنوز که دیر نشده ؟
_نه
+پس من میرم زود حاضر بشم !
_منتظرم!
سایه ماشین را روشن کردو مناظر جو شد ، ناگهان جو با چمدانی عظیم و سنگین ، کشان کشان آمد ...
جو سوار شد و سایه گفت :
_ احیانا که نصف وسایل مدرسه رو نیاوردی ؟
جو پاسخ داد :
+اتفاقا کلشو آوردم !
_بریم ؟
+بریم..

وقتی که سایه استارت زد ، از آینه سمت راست متوجه شد که کسی از بالای پنجره های ساختمان به آنها خیره شده است...

اهمیتی نداد و دوباره استارت زد و سپس گاز را فشار داد و رفت..
آنها به سمت فرودگاه رفتند و به باجه ی بلیط رسیدند ..
سایه با نفس نفس خود را به صف طولانی باجه رساند و گفت :
_نزدیکترین ... بلیط به لندن ؟
زنی که در پیشخوان بود با بی حوصلگی گفت :
+ برای دو ساعت دیگه داریم ، بلیط میخواین ؟
_بله برای دو نفر
+مدارک ؟
_بفرمایید
پس از گرفتم بلیط آن دو نفر به سمت کافه‌ ی فرودگاه رفتند و هردو قهوه سفارش دادند.
جو با نگرانی گفت :
+نکنه گوشیم شارژ نباشه ؟
سایه پرسید :
_خب نگاه کن
+۸۹ در صد !
_خوبه ! مال من ۷۹ درصده !
جو با حالتی پرسشی پرسید :
+میگم کیتی ناراحت بود ؟
سایه اخم بلندی کرد و به منو خیره شد.. آنگاه جو فهمید که نباید چنین موضوعی را در این شرایط بیان می‌کرد...
وقتی پیشخدمت قهوه آورد ، دوباره گپ و گفت آنها شروع شد .. و تا  وقتی که  جدول بالای پیشخوان نشان داد که نوبت پرواز آنها است ، گپ و گفت آنان ادامه داشت ، وقتی نوبت پرواز هواپیمای آنها رسید،  هردو به سمت پله ها رفتند که ناگهان سایه میخکوب شد ! پله های آنجا پله برقی بود!!!!!!
جو که متوجه حالت خواهرش شده بود ، با ملایمت دستش را گرفت و سوار پله برقی شد..
سایه که خجالت کشیده بود سرش در تمام مدت به پایین بود...
هنگامی که آن دو سوار شدند ، فیلم طنزی از مانیتور های آنجا پخش شد ، جو فورا خوابید ولی سایه تا خود صبح مشغول فیلم دیدن بود وقتی فیلم تمام شد ، هندزفری هایش را در آورد و از تلفنش موسیقی جذابی پخش کرد و به بیرون خیره شد..

پارت ۱۴ کلیلک کنید 

پارت ۱۵ کلیلک کنید

پسندها (2)

نظرات (1)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
7 اسفند 00 18:55
خیلی قشنگ بود
ولی کاش سایه کتی رو هم با خودش میبرد. البته این نظر من بود. امیدوارم ناراحت نشده باشین
سایه
پاسخ
ممنون
منتظر باشید قرار نیست اینطور تراژدی باشه که ، یک پایان خوش😉😉😉
نه نظر خوبیه ولی قرار نیست اینطوری تموم بشه!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد