وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۱۵

1401/1/3 15:27
نویسنده : سایه
172 بازدید
اشتراک گذاری

اسمیتلینک چرخی زد و گفت :
_ ببین اینجا یه نامه هست از اینکه امروز ساعت ۲ دو تا بلیط برای من و تو هست تا به روستای کارن لایر بریم ..
+از طرف کی ؟
_خانم اسمیت
کیتی شوکه شده بود و دو دستش را بر دهان برده بود....
از آن سو در قرارگاه :
سایه وارد خانه شد و به سوی آشپزخانه رفت ، جو پشت سرش کنار در آشپزخانه ماند.
سایه :
+دیری دیدینگ ! یک سورپرایز دارم!
ناگهان جو وارد شد .
نفش مادر در سینه حبس شد و به سوی جو رفت ...
سایه از شوق نمی‌دانست چه کند ، پس به بالا رفت...
هری جلو پاگر دوم نشسته بود .
سایه کنارش نشست و گفت :
+بقیه کجان؟
هری آشفته نگاهش کرد :
_نمیدونم ..
سپس دوباره دست هایش را میان موهای آشفته اش برد .
سایه بلند و معترضانه گفت :
_هری!
هری غمگین نگاهش کرد و سپس بلند شد ..
سایه با ناراحتی رفتن اورا نظاره کرد و در دل افسوسی خورد که چرا هیچوقت کسی به حرفهایش اعتنا نمی کند و همیشه دیگران رفتار سردی با او داشتند....
تقصیر پدربزرگ بود؟
یا نه ... خانم بزرگ که اورا وادار به ادامه تحصیل در خارج از کشور کرد ؟
یا نه... شاید هم تقصیر خودش بود که آدم هارا می رنجاند...
ناگهان هری برگشت و افکار سایه را بهم زد :
+خانم.... سایه ... بابت دفترچه ها ... نمیدونم چی بگم.. اومم (دستی در موهایش کشید)
سایه لبخندی زد و گفت :
_ قابلی نداشت
سپس محکم دستش رو فشرد...
هری با تعجب به او خیره شد..
خود سایه هم نمی‌دانست دختری به این سردی چگونه لبریز از احساسات شده!
دلش برای دبیرستان تنگ شده بود...
سایه از آن لحظه تصمیم گرفت از نقاب سردی که برای خودش ساخته بود خلاص شود و بشود همان دخترک دوازه ساله ای که به شوق آکادمی موسیقی تا خود صبح مشغول وراجی بود..
از همین حالا شروع میکنم!
موهایش را به کناری زد و با عجله به اتاق مشترک خودش و دورا یکی دیگر از ساکنین اینجا رفت..
در زد و دختر جوانی با موهای صورتی به سمت او دوید :
_وایی خانم نویسنده! کجا بودی ! خداروشکر... اون کله چرب عبوس دو روزه اینجاست!
سایه عقب رفت و پرسید:
_الیور هم اینجاست؟
دورا چشمانش را تنگ کرد وعقب رفت و قیافه ای متفکرانه به خود گرفت :
+اوهوم
سایه از شادی در پوست خود نمی گنجید..
الیور پدر خوانده اش بود ...
از روزی که به دنیا آمده بود ، پدر و مادرش الیور را که یکی ای معتمد ترین دوستان و اقوام آنها بود را به عنوان پدر خوانده او انتخاب کردند، تا اگر اتفاقی افتاد ، سرپرستی سایه به او واگذار شود..
الیور مرد لاغر ، با صورتی کشیده و سفید و بی روح ، دماغی عقابی و موهای سیاه و چرب و صد البته لختی داشت..
همیشه لباس های سیاه و بلند می پوشید و بوی تلخی و کتاب های کهنه میداد...
در مقابل همه بخصوص هری بسیار رفتار سرد و خشنی داشت ولی با دختر خوانده محبوبش چون کم و بیش اخلاق هایش مثل او بود ، به مهربانی رفتار می‌کرد..
قدم های استوار...صدای بیروح و کشیده و چشمانی..سیاه!
لب هاش مثل خط اریبی بیروح بود...
دورا سایه ار تکان داد تا از افکاراتش در بیاید.
+الیور شب میاد!
قرار گاه کجا بود ؟
خانه ی قبلی پدر بزرگ پدر که پس از مرگ او همسرش آنجا را ترک کرد و به خانه ی دختر بزرگش یعتی مادربزرگ سایه رفت تا با دختر و دامادش زندگی کند و تا حالا این خانه دست نخورده باقی مانده بود...
پس از سیل و طوفان مهیبی که در آخرین ماه تابستان آمده بود ، تمامی خانه های اطراف دریا ، یعنی کلبه ی سایه ، خانه ی مالی و استفان که دوست خانوادگی آنها بودند و پنج پسر و یک دختر داشتند ، خانه ی پدر و مادر دورا که البته آنها موقتا به خانه ی مادربزرگ دورا رفته بودند اما دورا همراه آنان نرفته بود ، خانه ی اسکات و خانه ی استن و کل محوطه ی کلبه های ساحلی به کلی نابود شد و خانواده اسمیت قبول کردند که موقتا خونه ی پدر بزرگ فرهاد را که سالهاست دست نخورده باقی مانده و اتاق های بزرگ و زیادی دارد را به آنها بدهند..
البته استفان ، دورا ، استن ، الیور، دو تا از پسر های مالی به نام‌های رابین و لوئیس با فاصله ی سنی ۴ سال و فرهاد پدر سایه و خود سایه و همچنین مادر سایه که مدت های زیادی است برای پروژه ی تحقیقاتی بزرگشان احتیاج به یک فضای مناسب داشتند ؛ دور هم جمع شوند تا بتوان پروژه را انجام داد .
البته اولش خانمها با موضوع مخالف بودند که چرا :
_خانواده و کار جداهستند یا ممکن است نوجوان ها ترغیب به همکاری با این پروژه ی خطرناک شوند یا اینکه فضای کافی نیست و.... مخالفت هایی از این قبیل
با اینکه سایه و پدرش اطمینان خاطر داده بودند این یک پروژه ی علمی تحقیقاتی بر روی تاثیر یک داروی ی جدید برای نوزادان است و هیچ خطری ندارد و ما فقط ری نتایج داده ها کار می‌کنیم ، بازهم مخالفت های آنها اندکی کاسته نشد ..
اما چرا اینجا قرارگاه است؟
یکبار سایه به طنز گفت :
_همش قرار میزارید اینجا ، اسمش رو کلا بزارید قرارگاه چون برای ورودش کلی باید از مالی سیم جین بشیم!
و بدین ترتیب اینجا قرارگاه شد!
حتی خانواده سایه هم آنجا بودند!
اما سایه شدیدا منتظر اتمام بازسازی کلبه ی محقرش بود و روز ها و شب های زیادی بی تابی میکرد!
الیور که اکنون معلم شیمی و ترکیب های دبیرستانی است که سایه در آنجا تدریس می‌کند، یکی از سختگیر ترین و منفور ترین معلم های آنجا است..

پسندها (4)

نظرات (1)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
3 فروردین 01 20:26
مثل همیشه عالی بود
راستی توصیفتون در مورد اولیور چقدر شبیه پروفسور اسنیپ هری پاتر بود
سایه
پاسخ
ممنونم زهرا جون(قلب قرمز)
تقریبا میخواستم همونجور باشه ولی الیو از اونایی که موهاشو یوری کرده و کراوات قهوه ایش همیشه صافه!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد