روزهای سپید من پارت ۱۵
سایه مهربان گفت :
+به شرطی که داستانت رو برام بیاری و روی درس هات هم جدی کار کنی و اگه میخوای کالج قبول بشی شبها بیای پیش من تا بهت درس بدم .
کیتی بغلش کرد و گفت :
_ اما حضانت من ؟
+حتی اگه شده خودم حضانتت رو قبول میکنم چون نیدونم دوست داری بری اونجا و مستحق آینده ی خوبی هستی ...
برق شادی سراسر وجود کتی سده بود و چنان سایه را در آغوش گرفت که عینکش کج شد و افتاد!
کم کم اوضاع روال عادی و سابق خود را گرفته بود.
کتی ، دخترک مرموز تا پاسی از شب در اتاقک سایه به تمرین دروس لاتین و... می پرداخت و سایه در شگفت بود از این پشتکار دخترک کوچک!
روزهای متوالی زیادی ، در این قلعه ی مخوف ، پی در پی میگذشت..
تنها کسانی که گاهی به او سر میزدند، خدمتکار بود و گاهی جو که برتی چای و گپ عصرانه چند دقیقه به او سر میزد...
کم کم پایان فصل پاییز نزدیک میشد که سایه نامه ای از جانب خانواده اش دریافت کرد:
+کریسمس را بیا در کنار هم باشیم ، خبر های جدیدی در راه است.
مادر _ قرارگاه
سایه با دیدن این یادداشت و چشمان درخشان کتی اندکی مستاصل ماند.
مدت ۳ ماهه ی تدریس او به پایان رسیده بود ، قرار بود به قرارگاه برود و به کتی قول داده بود اورا به نوانخانه ببرد و همچنین مادربزرگ اورا به گردهمایی خوانندگان دعوت نموده بود که در لس آنجلس بود .قطعا او به لس آنجلس نمیرفت. اما! اما مادر و پدرش را ۳ ماه است ندیده است...
تصمیم گرفت از کتی بخواهد معقولانه شرایطش را درک کند.
ناگهان کتی با لباس بلند و شوق آمد .
+ به نظرت کدوم هدیه برای رابین خوبه ؟ اینا کل پس اندازه منه.....
سایه به میز تکیه داد و پولی کشید:
_ ببین....
+میدونم میدونم باشه کمتر ذوق میکنم...
_به من گوش بده ، من نمی تونم تورو ببرم نوانخانه
کتی برگشت و گفت :
+چی...چرا؟
_ببین به منم حق بده نتونستم از پس قولی که دادم بر بیام ، سه ماهه خانوادمو ندیدم ....
کتی با بغض فرو خورده ای گفت :
+فهمیدم...دیگه ادامه نده..... هر سال مددکاران زیادی میان اینجا قول های مختلفی میدن که هیچ کدوم عملی نمیشه... تو هم مثل یکی از اونا... برو..نیاز نبود بهت اعتماد کنم خانم معلم...قول دادم روزی معلمی نشم مثل تو ، بلکه دکتری بشم که بتونم جون آدما رو نجات بدم تا بقیه بچه ها مثل من و رابین نشن....
سپس با بغض شکسته رفت...
سایه وسایلش را جمع کرد ...
جو نزدیک به دو هفته بود که حتی برای چای خوری و گپ عصرانه به او سر نزده بود ..
سایه با ناراحتی همان شب چمدانش را بست..
بلیط را از قبل رزو کرده بود..
هنگامی که برای با پنجم جلوی در ، از مرتب بود اتاق اطمینان حاصل کرد ، از اتاق بیرون رفت که ناگهان با موجی از سیل جمعیت دختران مدرسه مواجه شد :
+خانم اسمیت توروخدا بازم برگردید..
اینرا پترسون گفت و دسته گلی از گلهای نیلوفر آبی و شب بو را به سایه داد
+ما دلتنگ شما هستیم
ناگهان همهمه ای شد.
سایه آرام دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت :
+مدت های خوب و شادی در کنارتون بودم ، به تلاشهای خودتون ادامه بدید تا وقتی برگردم بهتون افتخار کنم
سپس به سمت راهرو رفت و نگذاشت بقیه ادامه بدهند..
با تک تک افراد آنجا خدا حافظی کرد ، اما هر چه گشت اثری از کتی ندید..
خانم اسمیتلینگ در حال که سایه را در آغوش میگرفت، با گریه گفت :
_ دخترها الگویی به خوبی شما پیدا نمی کنند ، بازهم برگردید ...
سایه گفت :
_ حتما
وقتی خداحافظی و بدرقه تمام شد ، صدای هق هقی خفیف از راهرویی که خوابگاه دختران A2 بود!
کسی آرام هق هق میکرد و دیگری شانه هایش را نوازش میکرد...
سایه متوجه شد که او کتی است که هق هق های خفیف سر میدهد، برای همین بدون گفتن کلمه ای از آنجا رفت.
نگاهی به ساختمان آجری آنجا کرد و برای همیشه دبیرستان دخترانه را ترک کرد..
هدیه های کریسمس روز قبل از طرف سایه آمده بود و همه منتظر او بودند..