وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روز ....🙂

خاطره امروز و دیروز

دیروز : صبح رفتیم دریا و....که نوشتم عصر بعد از کلی استراحت رفتیم پینگ پنگ رو میزی با یه پسر ۵ ساله بازی میکردم😐 اول هی میزاشتم ببره ازم بعد دیدم نه...رجز میخونه منم تو ۶ دور ازش بردم 😄😄😂🙂 بعدش بابام با دوچرخه اومد دنبالم با همکارای مادرم رفتم دوچرخه سواری ، بعدشم شام و دریا.. آسمان همچون نگاه های پر مهر خداوند  ، درخشان و همچون زیبایی مطلق درخشان ، دلم گرفته بود ، انگار مهربانی هایم را گم کرده بودم تا پیشکش ستارگان دوخته شده به آسمان کنم ، اما شاید ، مهربانی اندک من  در مقابل خوبی های بیکران آنها ، هیچ بود.... شب خوش آسمان ! موقع شام با گربه ها ماجرا داشتیم😂😂 صبح ساعت ۱۰ پاشدم رفتم با بابام موتور چهارچرخ سو...
13 مرداد 1401

مسافرت به ساری

سلام! دیروز ظهر اومدیم ساری الان هم روز اولیه که اینجاییم! امروز رفتمدریا همینطور جلو میرفتم که یهو زیر پام خالی شد ، هرچه تقلا کردم ، به موج ها حتی چنگ زدم که نیوفتم ، ولی ....کلا موش ابکشیده شدم ، سوسن خانم (اسم مستعار غارتگر)بنده رو با شن و...مورد فیص قرار داد 😒🤣🤣💔💔🥲 بابامم هم رفت موتور چهار چرخ سوار شد (منم میرم😒😂) الانم اومدیم و قراره عصر با سوسن خانم دوباره گشت بزنم * *خاطره دیروز : دیروز بعد ناهار همه خوابیدن منم با سوسن مهربانم رفتیم بیرون (تو شهرک بودیم) میگفت گمم نکنی و همراهمم میومد 😐😐❤️ رفتیم پارک سوار تاب شدیم و کلی خرابکاری دیگه... و برگشتیم🙂❤️ راستی ، امیدوارم یاس جونم خوب بشه❤️❤️❤️ ...
12 مرداد 1401

به این هنرمند خسته نباشید نمیگویید؟

هیچی

این رو همین الان نوشتم ❤ خب یه پلنر گرفتم که به کاراش عمل نکنم  عکسا و سفرنامه رو قراره خرداد بزارم 🤣 هیچی دیگه  از دیروز بگم  امتحان ریاضی داشتیم و من سر کلاس یه جیغ خیلی اساسی زدم فکر کنم معلم دل پاره کرد😐(خدایی خیلی شرمنده شدم بعدا برم ازش عدر خواهی کنم ) جمعه تولد نیکا جونی عزیزم یه آرمی درجه یک که بایساش معلوم نیست بوده❤❤🌹🌹 راجع هستی خانم ( بله شما ) دوست داشتم چیزی بنویسم ولی ایشون حوصله بنده رو نداره 😍😍😅 امروز خودمو با گواش تبدیل به مداد رنگی کردم🌹😍😍👌🏻👌🏻🙄💔 یکی بهم گفت چند ساختمون رنگ کردی 🙄💔💔 وایی خاک بر سرم الان یادم اومد بارونه و من لباسام رو بنده😦😦😦 من برم 👋🏻 ...
28 فروردين 1401

اتفاقات اخیر

سلام خوبید؟ اینروزها تمرین صبر و مقاومته ولی از نظر من اصلا اینطور نیست  چشمام داره میسوزه از بی خوابی😩 از روز دوشنبه شروع کنم .... امتحانات شروع شده بود ... ساعت آخر والیبال بازی کردیم موقع یار کشی من قهر کردم رفتم😐💔خودم از حرکتی که زدم خندم گرفت😐 باز اومدم رفتم گروه آرمیتا اینا که قوی تریم .. باز مثل همیشه کلاس دیگه هم اومدن (دبیرشون نیومده بود ) یکی از حرفه ای هاشون میخواست بیاد تو گروه ما که دبیرمون نزاشت😐💔 گفت تو بری اون یکیا هیچ شانسی ندارند 💔💔🥲 ولی اون کوتاه نیومد دوست دیگشو آورد گروه ما 🙂 من مثل همیشه کج میزدم 😂 کلی بهتر از عتیقه خان بود (یکی از بچه های اون گروه که اصلا بازیش یه فیلم طنزه) هر بار زد...
24 فروردين 1401

روز سوم حضوری

سلام😐🥲🥲 بدبخت تر از منم هست ؟ سر کلاس شیمی سردرد گرفته بودم شونه ام انگار گرفته باشه اصلا وضعی! مرجان و ........ کیف منو تو کمد وسایل قایم کرون قفلشم تو اونیکی کند کردن باز قفل کردن کلیدشو دادن دست فاطمه😐😐😐 فکر کن 🥲🥲🥲 اونم گم کرده بود😐😐💔🙄 حالا من رفتم دفتر دنبال کیفم🙄🤣 میگم اسپری الکل کنار کیفم بوده ، الان اسپری هست کیفه نیست🙄💔 خدا رو شکر ........ یادش رفته در کمد اولی که کلید توشه رو قفل کنه🤣🤣🤣 مرجانم نتونست تحمل کنه خودش لو داد😑 هر هر هر بی مزه خانم😒😒💔 ديگه رفتم کیفرو آوردم ......اومد کلید داد گفت حلال کن 🙄 گفتم اینا این کیفه دستمه🙄💔💔 شورانگیز امروز کمتر اذیت کرد🥲 ...
16 فروردين 1401

خونه تکونی

الان که دارم این پست رو مینویسم از سرمای خونه به زیر پتوی گرم و نرم پناه بردم و روی تختم لم دادم و به پنجره خیره شدم  گوشی بابام رو ویبره است و خود بابام با خواهرم قایم موشک بازی می‌کنه🙂👏👏 برنامه دارم تا بعد از نت گردی یکم به درسام برسم🤓 خب از چهارشنبه ۲۵ اسفند شروع میکنیم. مامانم اومد و گفت باید طبقه هارو بریزم بیرون ، پاشو برو اون طبقه ی درهمت رو مرتب کن😐😐😐💔 منم گفتم کاری دیگه ای نیست؟😂 گفت چرا یکم جلو دری ها و... اینا هست باید بشورم 😶 منم گفتم خب بده من ببرم بشورم 🤓🤓🤓 بله مادر من از دوتا جلو دری کل قالیچه های خونه رو داد به من😐😐 منم مثل بچه ی گل کل تاید هارو تموم کردم 🙂 اومدم واتس...
28 اسفند 1400

چهارشنبه سوری

خب خب خب  یکم از حالت تنبلی در اومدم و اومدم واستون خاطره ی چهارشنبه سوری ام رو بزارم خب شب قبلش من داشتم مثل بچه ی خوب برای معلما کارت پستال درست میکردم که یه نگاه به گوشیم گردم و.... بلهههه تعطیل شد😐💔 منم رفتم کلی بازی و آخرش یه نوشیدنی گاز دار با طعم انبه خوردم و خواب  فردا ساعت ۹ صبح پشت خونمون یک ترقه انداختن که قلبم و مغزم و همه داشتن از ترس سکته میزدن!😐💔💔💔 من و خواهرم پاشدیم و من نت وصل کردم که داییم اومد🙂🙂🙂 دیگه یکم با دایی حرف زدیم منم رفتم ترکیب محبوبم رو زدم به رگ ! ساقه طلایی و چای!☺🙂🙂🙂 اومدم نی نی وبلاگ مثل همیشه هیچکس نبود ! بعد رفتم پینترست و بعدش گروه واتساپ کلاسمون!  ...
27 اسفند 1400
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد