وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۲۴

1401/5/20 18:12
نویسنده : سایه
244 بازدید
اشتراک گذاری

سایه با صدای در زدن کسی از خواب پریده..

همانطور که دراز کشیده بود گفت :

_هرکی هستی بیا تو حوصله ندارم درو باز کنم

در باز شد ، جو با چهره ای گناهکار ، مانند دختر بچه ای که کار بدی کرده باشد ، با یک سینی که رویش دو برش کیک شکلاتی و دو لیوان قهوه بود ، وارد اتاق شد.

کنار سایه ، روی مبل تک نفره ای نشست و با لحنی گناهکار پرسید: 

_هنوز قهری ؟!

سایه گفت :

_ آشتی هم نبودم !

جو به مبل تکیه داد و گفت :

_ یکبار از شدت پدربزرگ بودن در بیا !

سایه بلند شد و گفت :

_ بیخیال ! آخه کجای من مثل پدربزرگه ؟

جو گفت :

_چشمات و حرفای عجیب و غریبی که میزنی!

سایه گفت :

_ ولم کن از دیشب تو فکرم...

جو گفت :

_چه فکری؟

سایه لیوانی قهوه برداشت و به پنجره زل زد...

_ چند وقت پیش ... هنوز تابستان بود ، پدربزرگیه ایمیل به بابا زد که دیگه پسرتو تو مدرسه پذیرش نمیکنم...

من رفتم پیشش تا علتشو بدونم آخه هری نمرات خیلی بالایی داشت..

پدربزرگ وقتی رفتم تو دفترش حتی نگاهمم نکرد...فقط گفت با این بچه بیچاره چیکار کردید ؟!

نذاشت حرف بزنم ، فقط تند و تند پشت سر هم حرف میزد ...

اگه ایمیل نفرستاده بودم که نمی اومدید ، الانم فقط برای آبروی خودتون اوندید که نگن بچه کوچیک خونه ای که همشون یه کسی شدن ، اخراج شده ...

همتون رفتید یه جایی خودتونو مشغول کردید ، خبری از این پسر گرفتید؟

دیدید که از بی توجهی چقدر رفته تو خودش؟ 

بابات به فکر خودش و مادرتونه از بعد مرگ خواهرت و به بکر اون دختره .. توهم نیستی ! اون دوتا ی دیگتونم که خونه گرفتن ...ندیدید این بچه رو؟

پرسیدم: مگه اتفاقی افتاده

بعدش بلند داد زد : آره آره.... این بچه رو نابود کردید میپرسید ، چیزی شده؟ هربار نگاهش میکنم فقط تو خودشه...مگه فقط شما آدمید؟

اونجا بود که یهو به خودم اومدم ...

دیدم چقدر برادر بیچاره امو تنها گذاشتم...مگه اون مقصر مرگ هانا بود؟

ما مقصر بودیم که دوتا بچه  نوجوون رو به یه پیرزن ۷۰ ساله دائم در حال چرت سپردیم...

الان هم که اومدم خیر سرم تو آرامش داستان جدیدمو بنویسم ، حس عذاب وجدان از آینده این بچه یک لحظه منو آروم نمیذاره...

جو با ناراحتی دستش رو رای شانه سایه گذاشت و گفت :

_ چرا ریختی تو خودت ؟ چرا به هیچکس نگفتی؟

سایه خندید :

_ اومدم به عمه خانم بگم رفته میخواسته هریو بزنه!

جو گفت :

_آدم بهتر از اون تو دنیا نبود؟

سایه نفس عمیقی کشید و برای عوض شدن بحث گفت :

_چندین ماه گذشت و حتی یه خط هم نوشته نشد..

جو هم به تبعیت از سایه نفس عمیقی کشید و به مبل تکیه داد و گفت : 

_ چقدر دخترای این خونه رویا باف بودن ، من که اومدم اینجا و اسممو گذاشتم جوزفین ، تا مثل جوزفین مارچ تو زنان کوچک ، نویسنده بشم !

بدبخت مگ هم آلوده کردم !

سایه آرام پرسید :

چرا اسمامونو عوض کردیم؟

_خیال میکردیم اینطوری ، میتونیم تغییر کنیم!

_اما نکردیم ..ما خودمونیم...همیشه همینجور بوده..

پسندها (2)

نظرات (2)

زهرا‌بانوزهرا‌بانو
21 مرداد 01 21:07
مثل همیشه بی نظیر
سایه
پاسخ
ممنونم نظر لطف شماست
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
21 مرداد 01 21:08
این قسمتش خیلی منو به فکر برد. باید به اطرافمون بیشتر دقت کنیم
سایه
پاسخ
آره ، میدونید تو زندگی روزمره گاهی یه اتفاقاتی میوفته ، ما غافل از اینکه دیگران رو ببینیم زندگیمونو از سر میگیریم ، یا شاد میشیم یا غمگین و نسبت به بقیه بی تفاوت ، شاید اگل رکی پنهان میکنه دلیلش نیست که خوبه..
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد