وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من ۲ پارت ۲۸

1402/7/19 22:23
نویسنده : سایه
74 بازدید
اشتراک گذاری

سایه با ناراحتی به کیتی و جو نگاه کرد و گفت 

کاش .یشد فقط یکم عاقل تر باشید ...به هر حال بلیط ها برای دو روز دیگه است .. هرکی نیاد ضرر کرده...و سپس از اتاق خارج شد 

و به قصد خواب به اتاقش در طبقه بالا رفت ...

افکار زیادی به ذهنش هجوم برده بود سر انجام وقتی به نتیجه رسید که نمیتواند بخوابد ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و همه اهالی انجا طبیعتا غرق به خواب بودن . سر انجام او از تختش بلند شد و شروع به قدم زدن در راهرو ها کرد و در ابتدا 

سایه به خوابگاه دختران A رفت تا سری به کتی بزند و وقتی مثل همیشه چهره غرق در خواب او  با دهان باز دید ، لبخندی زد و مثل همیشه بالشت و پتویش را مرتب کرد و بوسه ای نثار پیشانی اش کرد وسپس وقتی از همه چیز اطمینان حاصل کرد  از انجا خارج شد و به قدم زدن در راهرو ها ادامه داد...

اما با هر قدم که بر نیداشت خاطره ای تازه در ذهنش جان می گرفت 

خاطراتی که در گذشته نبود 

یا شاید خودش مجال فکر کردن را به ان نمی داد تا کمتر از این ذهن خود را در گیر خاطراتی کند که گمان میکرد تدایی آنها موجب باز شدن زخم های کهنه ایست که در جسم و جان و روحش رخنه کرده..

او هرروز از قبل درمانده تر بود و ذکر افکارش همیشه این بود که

کاش میشد صادق بود و گفت دلتنگم ..

ناخواسته به سمت خاطره ای کشیده شد ، اسب نقره ای خیالش دوباره در مقابلش مجسم شده بود .

از کودکی اورا می دید و بودن آن حس امنیت به او را میداد هنگامی که برای  اولین بار برای مادرش ماجرا را شرح داد مادرش تظاهر به باور کردن میکرد و می پنداشت که شاید در گذر زمان روزی از خاطرش پر بکشد  اما او  هرچه بزرگتر میشد ان موجود هم ذره دره با او جان میگرفت و قوتش بیشتر بود تا اینکه در هفتمین سالروز تولدش مادرش به او گفت که نمیشود جسمی باشد که فقط تو ببینی و با دیدنش خاطرات گمشده ات را پیدا کنی او فقط جزئی از خیال است و بس و تو خیال پرداز خوبی هستی و از روی داستانهایت اورا پر و بال دادی  ... اما او همیشه همراهش بود ..اسب جوان نقره ای با یال های بلند ..بر خلاف انسان ها اورا هرگز ترک نمیکرد و بودنش همیشه حس دلگرم کننده ای را به او میداد ..خلائی که که فقط با وجود دوست صبوری مثل او پر میشد ... کافی بود در دو چشم نجیب و با وقار او نگاه کنی..انگاه تورا به سفری خواهد بود که دیگر رنجشی برای تو نماند ...

او همیشه همه جا بود ..وقتی که دلتنگ جدایی بود ..... وقتی که نگران نتیجه کنکور بود .. شوق روز اعلام نتایج ..روز اول ثبت نام ... سوگند پزشکی ....بورسیه بهترین دانشگاه اروپا .. شوق پذیرش ..گریه جدایی از خویشان  ... غم غربت ..شوق دیدن دوباره خانواده و هزاران قسمت  از زندگی او ، ان موجود با وقار و شگفت انگیز صمیمانه همراه با او بود و او را صبورانه همراهی میکرد..با گامهای بی صدا و نجیبش .. چونان شبحی می آمد  وقتی که تمام وجودت اکنده از نیاز به او بود و چونان برقی میرفت هنگامی که حس میکرد تو در احساس ارامش و رضایت به سر میبری ...

آخرین دیدار را به خاطر داشت.. روزی که هانای شگفت انگیزش را دیگر ندید ..دیگر در اتاق را محکم نکوبید و با لحجه فارسی اروپایی نگفت من کامینگ کردم !! و غصه مادرش بابت این آموزش ناقص فارسی سایه و ذوق سلیه از همین اندک آموخته شاگردش ... همه گذشته بود و سهم او از همه لبخند های شگفت انگیز هانای عزیزش... فقط قاب عکس خانوادگی بود ..خانواده ای که همه بعد از او متلاشی شده بودند 

باز آمده بود ..با وقار و صمیمانه تا آرامش کند و چه بی درنگ سایه بر سرش هوار کشید.. برو و خاطراتت را با خودت ببر... برو که دیگر در پیش من جایی نداری ..برو برو همان جا که بودی ..مرا رها کن و او رفت ..و پشت قدم های محو او ..اشک های سایه که از کاسه چشمش روان بود  بدرقه راهش شد..

حال او اینجا بود .برای چه آمده بود؟ از چه اینجا بود ؟ چگونه اورا یافته بود ؟ ایا او زاییده ی تخیلی کودکانه بود یا حقیقتی شهامت طلب؟

سایه جلو رفت با پشیمانی دستی به سرش کشید و بعد مدتی طولانی  به فارسی گفت :

_سلام رفیق نیمه راه ... تو که یاور همیشه وفا دار من بودی..چطور یهو بریدی؟ نگفتی این دخترهه داغهد؟ بعدا دوباره نیازت داره ؟ کجا بودی اینهمه سال؟...

_سلام 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد