روزهای سپید من پارت ۳
_عیب نداره بابات که آدم شده ، بعدشم تو تنها نیستی که هروقت تنها بودی بگو خودم بیام پیشت ولی الان درس بچه ها مهمتره اونا دوروزه تنها بودن.
+باشه به سلامت سلام برسون.
سایه طوبی ، تنها قهرمان و الگوی زندگیش را بدرقه کرد.
در قرارگاه وقتی طوبی رفت ، آدری پوف بلندی کشید.
+اون زن کی بود؟
این هری بود که با صورتی عرق کرده این سوال را کرده بود.
مالی زودتر از آدری گفت :
+میشناسمش ، او زن قبلا همکلاسیم بود .
دختر بزرگ اسماعیل خانه ، طوبی اسمیت !
اون زمان هم خیلی جسور و شجاع بود .
همسن منه ولی خیلی جوون به نظر میاد.
کسی جرعت نداره جلوش بایسته .
چند روز بعد ، یعنی یک روز به شروع شدن سال تحصیلی سایه آمد.
همه آن روز که طوبی آمده بود را فراموش کرده بودند.
سایه برای جلسه آمده بود .
پس از اتمام جلسه وقتی همه آمدند برای شام مادر خطاب به بقیه گفت :
_چرا بچه ها ......
+واییییییییییی خدا ، ای واییییییییییی نهههههههه ، باورم نمیشههههه
این جیغ اما بود که همه را از جا درآورد.
آدری که هول کرده بود گفت :
_اون چشه؟
سایه گفت :
_چیزیش نیست مبصر شده . خودم امروز صبح حکمش رو دیدم.
خطاب به مالی :
_پسر شما هم شده.
کمی بعد اما آمد و محکم سایه را در آغوش گرفت (به طوری که سایه چشم هایش گرد شده بود و نفسش بند آمده بود)
+من... من
_تو مبصر شدی ، بالاخره یکم عرضه اتو نشون دادی که به خانواده ما رفتی.
پس دو جعبه بزرگ را به عنوان هدیه و جایزه روی میز گذاشت و رفت بالا پیش پدرش.
روی هر دو جعبه ، دسته گلهای بزرگ از گلهای طبیعی قرمز بود.
سایه در زد
+کیه ؟ بیا داخل.
سایه وارد شد و روبروی پدرش نشست. برای اولین بار چهره ی اورا اینچنین شکسته می دید.
موهای سیاهش تا نیمه سفید ، ریش های مرتبش درهم و سفید ، زیر چشم هایش گود افتاده و اندام ورزشکاری اش لاغر و تکیده شده بود.
_چیشده ، چرا ناراحتی.
+ سه ماه گذشته و چیزی به دست نیاوردیم ، اصلا چیزی دستگیرمان نشده،. من نگرانم .
_نگران چی؟ حتما درست میشه.
+مطمئن نیستم.
پدر با ناراحتی سرش را انداخت پایین ، سپس از جیبش پیپ سیاهی را بیرون آورد ، سایه بلافاصله آنرا از دستش قاپ زد.
_ نه نه نه! قرار نیست پدر خواننده من اینجوری بشه.
سایه بلند شد که به سمت در رفت ، بیا پایین خبرای خوب زیادی داریم.
پدر گفت :
+برو منم میام
سایه به پایین رفت ، همینکه وارد آشپزخانه شد مالی یک قابلمه بزرگ را به دستش داد که تا نیمه پر از آب بود .
ناگهان قابلمه از دست سایه شل شد و کاملا روی هری خالی شد .
کل آشپزخانه منفجر شده بود ، حتی خود هری میخندید.
هری بیچاره ! کلا دوباره لباس هایش را عوض کرد .
هنگام شام هنوز با یادآوری اینکه چگونه سایه هری را به موش آب کشیده ای تبدیل کرد ، همه زیر زیرکی میخندیدند. سایه که کنار آدری بود سقلمه ای به او زد و گفت :
+ هی هیچی نمیگم ، همین آدری هلم داد!
_ببین ببین چجور مظلوم نمایی میکنه! خوبه من اونجا بودما ، اصلا تو دست و پای شما خانوما نبودم!
سایه قیافه ای گرفت و گفت :
+آره جان خودت!
اما ریز خنده ای کرد .
سایه خسته بود و نمی توانست متظاهر کننده ی خوبی باشد ، به همین دلیل به سمت بیرون رفت تا حالش بهتر شود.