وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای سپید من پارت ۳

1400/10/27 14:17
نویسنده : سایه
249 بازدید
اشتراک گذاری

_عیب نداره بابات که آدم شده ، بعدشم تو تنها نیستی که هروقت تنها بودی بگو خودم بیام پیشت ولی الان درس بچه ها مهمتره اونا دوروزه تنها بودن.
+باشه به سلامت سلام برسون.
سایه طوبی ، تنها قهرمان و الگوی زندگیش را بدرقه کرد.
در قرارگاه وقتی طوبی رفت ، آدری پوف بلندی کشید.
+اون زن کی بود؟
این هری بود که با صورتی عرق کرده این سوال را کرده بود.
مالی زودتر از آدری گفت :
+میشناسمش ، او زن قبلا همکلاسیم بود .
دختر بزرگ اسماعیل خانه ، طوبی اسمیت !
اون زمان هم خیلی جسور و شجاع بود .
همسن منه ولی خیلی جوون به نظر میاد.
کسی جرعت نداره جلوش بایسته .
چند روز بعد ، یعنی یک روز به شروع شدن سال تحصیلی سایه آمد.
همه آن روز که طوبی آمده بود را فراموش کرده بودند.
سایه برای جلسه آمده بود .
پس از اتمام جلسه وقتی همه آمدند برای شام مادر خطاب به بقیه گفت :
_چرا بچه ها ......
+واییییییییییی خدا ، ای واییییییییییی نهههههههه ، باورم نمیشههههه
این جیغ اما بود که همه را از جا درآورد.
آدری که هول کرده بود گفت :
_اون چشه؟
سایه گفت :
_چیزیش نیست مبصر شده . خودم امروز صبح حکمش رو دیدم.
خطاب به مالی :
_پسر شما هم شده.
کمی بعد اما آمد و محکم سایه را در آغوش گرفت (به طوری که سایه چشم هایش گرد شده بود و نفسش بند آمده بود)
+من... من
_تو مبصر شدی ، بالاخره یکم عرضه اتو نشون دادی که به خانواده ما رفتی.
پس دو جعبه بزرگ را به عنوان هدیه و جایزه روی میز گذاشت و رفت بالا پیش پدرش.
روی هر دو جعبه ، دسته گلهای بزرگ از گلهای طبیعی قرمز بود.
سایه در زد
+کیه ؟ بیا داخل.
سایه وارد شد و روبروی پدرش نشست. برای اولین بار چهره ی اورا اینچنین شکسته می دید.
موهای سیاهش تا نیمه سفید ، ریش های مرتبش درهم و سفید ، زیر چشم هایش گود افتاده و اندام ورزشکاری اش لاغر و تکیده شده بود.
_چیشده ، چرا ناراحتی.
+ سه ماه گذشته و چیزی به دست نیاوردیم ، اصلا چیزی دستگیرمان نشده،. من نگرانم .
_نگران چی؟ حتما درست میشه.
+مطمئن نیستم.
پدر با ناراحتی سرش را انداخت پایین ، سپس از جیبش پیپ سیاهی را بیرون آورد ، سایه بلافاصله آنرا از دستش قاپ زد.
_ نه نه نه! قرار نیست پدر خواننده من اینجوری بشه.
سایه بلند شد که به سمت در رفت ، بیا پایین خبرای خوب زیادی داریم.
پدر گفت :
+برو منم میام
سایه به پایین رفت ، همینکه وارد آشپزخانه شد مالی یک قابلمه بزرگ را به دستش داد که تا نیمه پر از آب بود .
ناگهان قابلمه از دست سایه شل شد و کاملا روی هری خالی شد .
کل آشپزخانه منفجر شده بود ، حتی خود هری می‌خندید.
هری بیچاره ! کلا دوباره لباس هایش را عوض کرد .
هنگام شام هنوز با یادآوری اینکه چگونه سایه هری را به موش آب کشیده ای تبدیل کرد ، همه زیر زیرکی می‌خندیدند. سایه که کنار آدری بود سقلمه ای به او زد و گفت :
+ هی هیچی نمیگم ، همین آدری هلم داد!
_ببین ببین چجور مظلوم نمایی میکنه! خوبه من اونجا بودما ، اصلا تو دست و پای شما خانوما نبودم!
سایه قیافه ای گرفت و گفت :
+آره جان خودت!
اما ریز خنده ای کرد .

سایه خسته بود و نمی توانست متظاهر کننده ی خوبی باشد ، به همین دلیل به سمت بیرون رفت تا حالش بهتر شود.

پسندها (3)

نظرات (1)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
27 دی 00 22:16
مثل همیشه قشنگ بود
سایه
پاسخ
ممنون نظر لطفتون هست
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد