وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزها سپید من قسمت ۲

1400/10/25 22:13
نویسنده : سایه
386 بازدید
اشتراک گذاری

فردا صبح بر خلاف دیشب در قرارگاه اتفاقات خوبی افتاد .
اما مبصر شده بود!
و خبر های جدیدی در راه بود.
طوبی صبح از سایه خواسته بود که اورا به قرارگاه ببرد .
وقتی سوار ماشین شدند ، سایه راه افتاد .
طوبی گفت :
+منو ببر اونجا.
_کجا؟
+اونجا ، اون قرارگاه
_واسه چی .
+مگه تو نمیگی این داداش ما باز دسته گل به آب داده ، میرم سربه راهش کنم.
سایه فرمان را چرخاند کشید و جلوی ساختمان آجری توفق کرد.
_رسیدیم .
طوبی سینه اش را جلو داد و با صلابت پیاده شد، سپس قیافه اش جدی شد .
سایه این قیافه عمه طوبی را بسیار دوست داشت ، زیرا هر طور با این حالت به سراغ پدرش میرفت ، پدر از پسری لوس و عصبانی به پسری مودب و سر به زیر تبدیل میشد!

طوبی با گام هایی محکم و استوار وارد خانه شد و به سمت آشپزخانه رفت.
تمام کسانی که دور میز بودند و با دیدن طوبی همگی راست شدند.
طوبی کیفش را محکم کوبید به میز و گفت :
_اون داداش ما کجاست؟
همه اورا شناختند.
او دختر اسماعیل خان بود..
دختر شجاع و دلیر و پر صلابت اسماعیل خان.
همه می‌گفتند سایه به عمه اش رفته.
سپیده جستی زد و اورا در آغوش محکم گرفت .
طوبی گفت :
+اون بابات کجاست؟
پدر با صدایی میخکوب شده گفت :
+من اینجام.
طوبی به سمتش یورش برد ، هیچکس جلوی اورا نگرفت.
+آخه آدم ناعاقل! تو چه کاری کردی که این دخترت سایه اینجوری داغون شده.؟
از همون بچگی فقط به فکر خودت بودی.
اون چه گناهی داره تو ۲۸ سالگی پیر بشه؟
ها بخاطر چی ؟ یه هری و امایی وسط کاره!
ناگهان برگشت و هوار زد :
+کدوم هری احمقی اینجاست!؟
دوباره داد زد و محکم زد روی میز و گفت :
+میگم کی اینجا هری هست که جرئت داشته خانم سایه ، برادر زاده من ، نوه ی اسماعیل خان رو برنجونه؟
پدر که جرئت گرفته بود گفت :
_اون پسر منه طرف حسابت منم.
طوبی برگشت و گفت :
+ببینم دیگه کسی از گل کمتر به خانم اسمیت گفته باشه ، من میدونم و اون!
خان داداش حواست باشه باز به این دخترت چیزی بگی یا اذیتش کنی من میدونم و تو ، من تا دوماه دیگه اینجام. بفهمم چیزی گفتی یا کاری کردی که رنجوندتش... من میدونم و تو .
دوباره محکم کوبید روی میز :
+ و اگرنه من میدونم و هر ، هری و اما و هر آدم دیگه ای که باشه
سپس با خشونت کیف دستی اش را برداشت و در عرض ۱۵ دقیقه بعد آنجا را همراه با سایه ترک کرد .
طوبی توی ماشین به سایه گفت :
+من رو میرسونی فرودگاه برگردم خونم .
بعدشم میری کادو میگیری دست باباتو امشب ماچ میکنی میگی غلط کردم اما و اگر هم تو کار اگه بیاری طرف حسابت با طوبی خانمه ، افتاد ؟
سایه با تعجب گفت :
_بله
+نشنیدم؟
_بله طوبی خانم.
+آها درست شد.
سایه با ناراحتی عمه اش را در آغوش گرفت :
+طوبی تو بری من دق میکنم.
اون خواهر برادرای بی معرفتم رفتن .
مگ نویسنده شده تو پاریسه ، نمایشنامه مینویسه تو تاتر کار میکنه.
جوذفین کتاب مینویسه ، رمان و داستان اونم تو لندنه.
مایک و جکسون هم سوییس .
من بدبخت تنهام.
_عیب نداره بابات که آدم شده ، بعدشم تو تنها نیستی که هروقت تنها بودی بگو خودم بیام پیشت ولی الان دری بچه ها مهمتره اونا دوروزه تنها بودن.
+باشه به سلامت سلام برسون.
سایه طوبی ، تنها قهرمان و الگوی زندگیش را بدرقه کرد.

پسندها (2)

نظرات (2)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
25 دی 00 22:46
چه عمه ی دلیری!
سایه
پاسخ
والا نمیدونم ایده اش از کدوم رمان و فیلم به ذهنم رسید😂😂😂😂😂😂
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
26 دی 00 10:54
هر چی هست خیلی خوب بود گلم. قلمت زیباست.
سایه
پاسخ
سپاس😍
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد