روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من 21
سایه برخواست و ارام زیر نگاه هزاران چشم اشک بار اتاق را ترک کرد
برای اولین بار احساس آرامش میکرد..
در اتاقش باز بود ، لابد باز جو رمان های جدیدیش که از دست دوم فروشی بغل عمارت گرفته بود ، کش رفته بود ...
سایه زیر لب گفت :
-از دست این خانم جووووووو
و ر فت
اما نخوابید!
در کمال حیرت از خودش تمام شب با بازی جدیدی که روی لپ تاپش ریخته بود سرگرم شد و در انتها با دیدن اشعه های ناشی خورشید در سحرگاه ، از هوش رفت..
چند ساعت بعد ناگهان با صدای زنگ کلاس ها با ترس از خواب پرید ، فوری آبی به صورتش زد و یک فنجان قهوه فوری درست کرد و فنجان به دست با موهای برآشفته به کلاس پر ماجرای همیشگی اش رفت.
خمیازه بلندی کشید و گفت :
-سلام به دختران شیطون ، فضول و شر خودم ! دیشب منو از خواب زدید خوش گذشت ؟
حالا یه امتحانی بگیرم که کیف کنید !
+نههههههههه
دخترها چنان یکصدا جیغ کشیدند که خواب نه تنها از سر او ، بلکه از سر کل ساکنین در محله پرید !
سایه تلو تلو خوران با دستش به گوشه میز تکیه کرد و گفت :
- بیخود کردم ! بشینید نقاشی بکشید بی سرو صدا!
سپس پوف بلندی کشید و خود ، روی صندلی دوباره به خواب رفت..
اما این چرت کوتاه هم دوام چندانی نداشت و ناگهان جو ذوق زده مانند ببر بزرگی روی میز پرید و سایه ، میز ، صندلی و جو ، هر چهار تا سقوطی عظیم بر روی زمین کردند!
سایه که عصبانی بود با گام هایی خشمگین ، بدون حرفی از کلاس خارج شد !
دلش برای هاگوارتز خودش تنگ شده بود (تو قسمت قبلی مدرسه پدربزرگ رو به هاگوارتز تشبیه کرده بود )
آن زمان فقط اما را نمیتوانست تحمل کند ، اما اینجا 60 دختر فضول و پر ماجرا به اضافه جو خانم !
پ.ن
حال کردید بعد سه ماه و نصفی نوشتمش!
پ.ن2
به نظرتون جو چش بود؟