به این هنرمند خسته نباشید نمیگویید؟
...
نویسنده :
سایه
19:03
سوار درخت شدن😐😐
تو مدرسه ما یه درخت توت هست و یه درخت که مثل نردبون میمونه من ۳ بار ازش بالا رفتم 😐 شورانگیز از درخت توت بالا میرفت😐🙌🏻 یبار امتحان عربی بود من خیلی حرص خورده بودم بعد امتحان پریدم بالا زود اومدم بار دومم همینطور بار سوم اخرین امتحان بود و گیر کردم😐 آقا مثل گربه ها همونجا بودم یکی از بچه های سال دیگه ای بود خیلی دوستش داشتم اومد از ذوق دیدن اون افتادم😐🙌🏻
نویسنده :
سایه
13:59
یه روزی یه دختر
یه روزی یه دختر لبش باز میشه به خنده دلش صاف میشه مثل یک پرنده چشاش میت میشه با آواز پرنده دلش شاد میشه و از ته دل میخنده اون داره رویای های دوری که میخواد یک کمی صبوری اما دختر خیلی عجوله ریزه میزه و خیلی فضوله میترسه نشه رویای بزرگش یه وقت باعث شکوفایی و رشدش اما نمیدونه چند وقت پیشا خدا زده مهر قبولی به این رویا ها پ.ن بیاید تو کامنتا صحبت کنیم🙂
نویسنده :
سایه
13:33
خواب عجیب
یک روز خواب دیدم چهل سالم شده.. نه موهایم سپید بود و نه چروکی پشت پلکم..فقط.. به زیبایی تمام زندگی برایم زیبا شده بود..
مرد سالخورده ی مهربانم..خاطره سوم
پدر بزرگم مغازه دار بود، از آن دکان های قشنگ قدیمی داشت که بوی پفک نمکی میداد تو یخچال البرز قدیمیش ، مر شیشه های پپسی و کانادا و کوکا کولای سیاه بود ادویه داشت ، شامپو گلنار و تخم مرغی داشت ، صابون گلنار و عروس سبز داشت ، سبد میوه اش پر نوبرانه بود .. بالای یخچال البرزش پر از کیسه های رنگارنگ آبنبات ترش و ابنبات قیچی و یک مدل شکلات سفت بود! دفتر نسیه اش خالی.... آبروی افراد مستمند مهم تر از پول و بدهکاریشان بود ... راستی ! اسم مغازه اش عدالت بود .. مثل کارهایش.. از خانه تا مغازه راهی نبود ، گرچه بیشتر وقت در مسجد نماز میخواند.. یک سال تابستان از خانه اش با دایی رفتم مغازه اش... مثل ...
نویسنده :
سایه
22:49
اینجا قشنگه .. زیادی قشنگه خاطره ۲
یادم نمیاد چند سالم بود..۱۰؟...۹؟.... رفتبم به حایی به اسم باداب سورت تو نزدیکی های کیاسر.. با پزکان از کوه مر میچ و خمی بالا رفتیم.. اونجا یه چشمه بلند بود.. اما .. کل کیفش تو جیغ زدن اون دختر شال قرمزی بود که با شجاعت تو عقب پیکان وایستاده بود و دستاشو بالا میبرد و جیغ میزد اینجا قشنگه زیادی قشنگه...
و اما.... خاطرات کودکی شیرینم
کلاس اول بودم و تک تک نوشته هام اگه تو خونه بود تا یه هفته مادر و پدرم ذوق نیکردن از طرفی خونمونم نو بود و راحت میشد جاهای مخفیشو کشف کرد. یه روز ....یه داستان راجع یه پادشاه و یار دلتنگش نوشتم و زیر کتابای بابان تو کمد پایین که مطمئن بودم کسی دست نمیزنه بهش قایم کردم امروز.. بعد چندین سال پیداش کردم .. بعد از ترجمه دست خطم میفرستم اینم یه نکته که .. این خونه پر از مخفیگاه هاییه که شاید سالها بعد بشه کشفش کرد پ.ن کاش مخفیگاه سوهان ناخنمم که دو هفتس گمش کردم پیدا بشه 🥲🥲😂👌🏻
نویسنده :
سایه
22:31