مرد سالخورده ی مهربانم..خاطره سوم
پدر بزرگم مغازه دار بود، از آن دکان های قشنگ قدیمی داشت که بوی پفک نمکی میداد
تو یخچال البرز قدیمیش ، مر شیشه های پپسی و کانادا و کوکا کولای سیاه بود
ادویه داشت ، شامپو گلنار و تخم مرغی داشت ، صابون گلنار و عروس سبز داشت ، سبد میوه اش پر نوبرانه بود .. بالای یخچال البرزش پر از کیسه های رنگارنگ آبنبات ترش و ابنبات قیچی و یک مدل شکلات سفت بود!
دفتر نسیه اش خالی.... آبروی افراد مستمند مهم تر از پول و بدهکاریشان بود ...
راستی ! اسم مغازه اش عدالت بود .. مثل کارهایش..
از خانه تا مغازه راهی نبود ، گرچه بیشتر وقت در مسجد نماز میخواند..
یک سال تابستان از خانه اش با دایی رفتم مغازه اش...
مثل همیشه یک پفک مینو برداشتم و چند تا آبنبات ترش مثل همیشه سبز و قرمز برداشتم و رفتم...
حیف خاله جان به زور خوراکی هایم را گرفت و به دخترش داد..
حیف....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی