وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۲۰

1401/2/14 13:36
نویسنده : سایه
767 بازدید
اشتراک گذاری

کیتی که مانند همیشه بغض کرده بود و میخواست بزند زیر گریه،

پس لز چند دقیقه پدر سایه برای تغییر جو پرسید :

_ راستی ، چرا بهت میگن کتی مگه اسمت کیتی نیست؟

کیتی با همان صدای گرفته گفت :

_از بچگی بهم میگفتن کتی.

پدر سایه با همان آرامش همیشگی اش دوباره پرسید :

_نظرت رو نگفتی دخترم؟

_من آرزومه تحصیل کنم ، باورم نمیشه همچین لطفی در حق من شده باشه...

خانم اسمیتلینک که دید کیتی دوباره میخواهد بزند زیر گریه گفت :

_ کیتی عزیزم میتونی بری ..

کیتی بلند شد و گفت :

_ممنون خانم.  و سپس در را پشت سرش بست 

کیتی با خوشحالی به خوابگاه رفت تا این خبر را به دختران خوابگاه بدهد که در راه به گروهی از دختران خوابگاه برخورد .

کیتی آهسته گفت :

_اینجا چیکار میکنید؟....

لوییزا که دختری فربه با هیکلی درشت بود سقلمه ی محکمی به کیتی زد و گفت:

_هیشش! مگه نمیبینی خانم سایه داره با باباش دعوا میکنه!

+چی؟

_بیا گوش کن ..

سایه در حالی که سزش رو روی میز گزاشته بود  ، بریده بریده پرسید :

_منظورت چیه پدر ؟

+چرا فکر میکنی با اینکار میتونی روحشو شاد کنی ؟

_این موضوع به هیچکس ربط نداره پدر ، اون دختر یه نخبه است میتونه در آینده موفق بشه اما لازمه ی این شکوفایی حمایت هایی از جانب مالی و عاطفیه .... من همیشه دلم میخواست که باعث شکوفایی بشم ، به خودم قول دادم بهش کمک کنم همونی بشه که یه روزی به خودش افتخار کنه نه مثل من یه بازنده....

+اون یه بچه نیست ، اون یه نوجوانه است و تو از پس این نسل بر نمیای !

سایه بلند شد و به طرف پدرش رفت و با حالتی پرسش گرانه پرسید:

_چطور تو از پسش بر اومدی؟  

+منظورت چیه؟

_ جای اما و هری عوض شده... هری رو ناتنی کردی اما رو تنی ؟ جالبه برام ... اونقدر به پسر بیچاره بی توجهی کردی که وقتی نیبینه کسی نگرانشه و برای کسی اهمیت داره از تعجب شاخ در میاره!؟

+چرا همه چیو قاطی میکنی ؟ این چه ربطی داشت؟

_برام خیلی جذابه که آدمی داره برام از درک یه نوجوان حرف میزنه که خودش هیچ درکی از نسل نوجوان نداره!

سایه آهسته به شانه ی پدرش ضربه زد و گفت :

_نزار هری مثل من بشه ...

سپس به سمت دستگیره ی در رفت تا آنرا باز کند ، در همین حین دختران خوابگاه به سرعت متفرق شدند ...

آنشب سایه بر سر میز شام  نیامد... 

اما هنگامی که دختران در خوابگهاه همراه با خانوم کرامت در حال صحبت و گفتگو بودند ، ناگهان سایه وارد خوابگاه شد.

همه فکر کردند امده تا به آنها شب بخیر بگوید در حالی که لوییزا با همان هیکل فربه اورا محکم به داخل اتاق هل داده بود !

_یالا خانوم سایه تا کی میخوای خودتو حبس کنی ؟

دختران همگی جیغ زدند:

_لوییزا!

 لوییزا خشمگین گفت :

_چیشده مگه ؟ تا کی باید قیافه ی ناراحت اینو تحمل کنیم؟

خانم کرامت با عجله دست سایه را گرفت و او را بلند کرد و گفت :

_ خیلی ببخشید معلوم نیست این لوییزا قبل خواب شکلات خورده یا قهوه !

لوییزا با حالت طلبکارانه دستش را به کمرش زد و گفت :

_ ممنونم خانم معلم مگه خودت نگفتی کاش یکی سایه رو از غم در بیاره؟

سایه که تازه حالش جا آمده بود با خنده گفت :

_ممنونم عزیزانم ، لوییزا مقصر نیست ، رد طلسم روی قلب من اثر کرده..

لوییزا با چشم غره گفت :

_میشه ترجمه کنی این طلسم سبز رنگی که قلبتو نابود کرده چیه؟

هانا کیه ؟ اما کیه ؟ هری چه کوفتیه؟ 

در حین ترف های لوییزا ناگهان جودی از دهانش مرید :

_چرا هانا ناراحته ؟ هاگوارتز کجاست ؟

دختر دیگری گفت :

+میشه برامون تعریف کنید 

ناگهان همه گفتند :

_لطفا! 

سایه با نگاهی ملامت بار به همه روی صندلی کنار تخت ها نشست و گفت :

_ از کی اینقدر رو من متمرکز شدید؟ باشه براتون تعریف میکنم .

_نوحوان بودم که سری کتاب های هری پاتر رو خریدم ، اونقدر قشنگ بود که نمیشه یک لحظه از فکرش در بیام ، عاشق دنیای جادوگری خیالی شده بودم! داستانش راجع به پسری به نام هری بود که جادوگر بود و وارد مدرسه ی جادوگری شد که شروع خوشبختی هاش بود ، اسم اون مدرسه هاگوارتز بود! من گاهی خودمو هری میدم ، من هری پاتر زندگیم بودم،  هاگوارتز من اون دانشگاه پزشکی بود که از بچگی براش تلاش کردم و چوبدستی من گوشی پزشکیم !

در همون حین بود که مادرم باردار شد ، وقتی دکتر ها احتمال دادن پسر باشه ۲۴ ساعته التماس میکردم اسمش باشه هری ! فکر کنید ! بعدا که فهمیدم دوقلو دختر و پسرن میگفتم یکی رو بزارید هری ، اونیکی هرمیون! 

بالاخره مادرم راصی شد اسم برادرم رو بزاره هری و اسم خواهرم رو به سليقه ی سپیده ، هانا!

برای دنیا اومدنشون روز شماری میکردم ، حتی اتاقشونو خودم تزئین کردم ، یکطرف اتاق که مال هری بود طرح گریفیندور رو نقاشی کردم و رو تختی و اسباب بازیاش همه هری پاتری بود ! اونطرف دیگه رو سپیده پر کتاب و عروسک و گل کرده بود ! بدتر از همه اینکه همه ی کمد وسایل هانا مر لباسای پف پفی و صورتی بود ! تهوع اور بود!

در حالی که من دوماه گشتم ردای قرمز برای هری پیدا کنم ! حالا که فکر میکنم خیلی خل و چل بودیم چطور مادرمون مارو تحمل کرده خیلی جالبه !

خب اون زمان من ۱۳ سالم بود و خانم سپیده دختر لجباز و سرسخت ۹ ساله ای بود که زندگیش بود صورتی !

خیلی دخترای جوگیری بودیم ! آدری فقط دلش میخواست که بچه ها زودتر بزرگ بشن بهشون اسکیت برد یاد بده !

بچه ها دنیا اومدن ، یه دختر مو بور زیبا مثل بچگی های مادرم و هری یه پسری با موهای سیاه و بهم ریخته مثل هری پاتر ! البته من اونجور میدیدم واگرنه همه میگفتن شبیه منه!

اینثدر که برای هری بریز و بپاش کردا بودم همه فکر میکردن تمام زندگیم میشه هری ! اما برعکس ، من عاشق هانا شده بودم . هانا دختر نسبتا آرومی بود و هیچوقت نق نق نکرد . هانا رو همیشه میبردم پیش خودم میخوابوندم ، براش کتاب میخوندم حتی موقع امتحان هام براش درس توضیح میدادم  باهم لباس ست میکردیم ، من بهش پیانو یاد دادم ، بزرگتر که شد باهم دوچرخه سواری میکردیم زندگیم یک کلمه بود :

_هانا 

من در اولین مرحله برای دانشگاه وکالت آمریکا پذیرش گرفتم ولی بخاطر وابستگیم به هانا رد کردم و دو سال تمام تلاش کردم تا به دانشگاه پزشکی برم . میبینید ، از یه رشته بخاطر خواهرم به یه رشته ی کاملا نامرتبط و سخت رفتم . من در اولیت اولم میخواستم وکیل بشم .

هانای من ۹ ساله بود که یکروز پدرم اومد و یک بلیط سفر ۱۰ روزه به ایران گیر آورد تا برای ۱۰ روز به کشورمون برگردیم . اما نتونست برای بچه ها بلیطی پیدا کنه . ای کاش مرده بودم و به اون سفر لعنتی نمیرفتم و پیش هانای عزیزم بودم ... بچه هارو پیش مادربزرگ و پدر بزرگم گزاشتیم و رفتیم... دو روز بعد با صدای داد و بیداد پدرم بیدار شدم ، وقتی برگشتیم لندن هانای عزیزم تو بیمارستان بستری بود ، اون هوشیار بود ، حرف نیزد نقاشی میکشید اما ....

سایه به اینجا که رسید با آستینش اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد :

_وقتی رفتیم خونه برای اولین بار دیدم هری گریه میکرد ...

هانا توی پرجین بازی میکرده که مسر همسایه بغلی یواشکی سوار شاسی بلندشون شده بود و اشتباها دنده عقب زده بوده و کل پرچین رو شکسته و وارد حیاط ما شده بود ، هانا پشت میز پناه گرفته بود اما ضربه ی بدی به سرش خورده بود و اینکه حافظه اش طوری نشده بود ، خودش یه معجزه بود.

دو روز بعد قرار شد بالای بینی هانا که شکسته رو عمل کنن... نمیگم که خواهرم بخاطر یک بی دقتی همونجا به یک دلیل نامعلوم ایست قلبی کرد...

وقتی بهم گفتن پشت فرمون بودم و تصادف کردم، خودم کاریم نشد ولی به علت شوک عصبی سکته قلبی کردم ، تنها چیزی که یادمه نور های سبز اتاق عمل بود و برای همین اونا رو به طلسم مرگ تشبیه میکنم ، آخه تو فیلم  و کتابهای هری پاتر ، هری همه چیزشو بخاطر یه طلسم سبز از دست میده..

راستی دستمم شکست البته خورد شد ، برای همون هیچوقت نمیتونم با دست چپم خوب کار کنم.

دو سال بعد مدرک پزشکیمو گرفتم و تو همون بیمارستان شروع به کار کردم ، اون پزشک هیچوقت محاکمه نشد و من هیچوقت هیچ عمل جراحی رو قبول نکردم..

افسرده شدیم. هم من ، هم مادرم و هم هری... البته هری چیزی بروز نمیداد ... دو سال بعد پدرم تصمیم گرفت برای اینکه مادرم دوباره به زندگی برگرده سرپرستی یه دختر بچه ی همسن و سال هانا رو قبول کنه تا حالش خوب بشه . 

در همین حین سایه برگشت و به حاضران جمع که از شدت گریه نفس هایشان بریده بود گفت :

_گفتم من پدربزرگ پدریم بریتانیایی بوده که اومده بوده لندن تا مدیر یه دبیرستان شبانه روزی بشه؟ و مادربزرگ من که ایرانی بوده یه معلم جوون و تازه کار بوده و اینا عاشق هم میشن؟ من مادرم ایرانیه ، پدرم نیمه ایرانی و خودم از ۱۳ ساله و نیمی اومدم لندن!

پدربزرگم به پدرم پیشنهاد میده که من برای یک مدتی بیام اونجا معلم بشم چون حال روحیم خوب نبود،  اونجا یه دختر بچه ی یتیم به اسم اما بود که پدرم سرپرستیشو گرفت و تمام.

این بود داستان زندگی من

در همین حین خانم کرامت که اشک هایش را پاک میکرد،  گفت :

_منم کتاب های هری پاتر رو خوندم ولی هری با یه عشق خوب تمام تلخی های گذشتشو فراموش کرد 

سایه خنده ی تلخی کرد و ادامه داد :

_ دو ماه قبل از اون اتفاق پسر دایی ام که از بچگی همدیگر رو دوست داشتیم ، ازم خواستگاری کرد و دوروز بعد از اون اتفاق قرار بود ازدواج کنیم که همچین اتفاقی افتاد . بعد از اون اتفاق من آمادگیم رو از دست دادم ..

ادوارد مادرش یه نویسنده ی آلمانیه که داییم زمان تحصیلش تو برلین باهاش آشنا میشه! 

و الان هم بخاطر بیماری مادرش تو برلینه

پسندها (1)

نظرات (1)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
15 اردیبهشت 01 0:29
فوق العاده بود. قلمتون واقعا قشنگه.
سایه
پاسخ
ممنون زهرا جون💜💜
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد