وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۱۳

1400/11/17 21:21
نویسنده : سایه
940 بازدید
اشتراک گذاری

جو خندان گفت :
_ دیگه اینم مسولیت خودته ! راستی طبقه ی همکف مال آموزگاران و....
طبقه دوم هم اتاق های ساکنین اینجاست ، امشب معرفی میکنم. اینجا از ۱ تا ۱۲ سال رو هم برای پسران هست و هم دختران ، بعدش هم فقط دختران که طبقه ی ششم و هفتم هستن. بقیه توضیحات با خانم اسمیتلینگ هست.
سایه ناباور وارد اتاق شد و بلافاصله گوشی اش را روشن کرد .
هیچ پیغامی نبود به جز ..... اوه خدای من ! یک پیغام از طرف اما !!!!
+ سایه ی عزیز ، میشه بدونم کجا رفتی ؟
سایه اینقدر از شدت خنده دار بودن پیام، خندیده بود که اشک‌هایش روان بود .
روی تخت دراز کشید و نوشت :
-نیویورک ، دبیرستان و دبستان هنر های برگزيده نیویورک.
سپس تلفنش را خاموش کرد و نا گهان به خواب رفت .
فردا صبح با صدای تق تق دری بیدار شد :
_ خانم .... خانم معلم.... خانم معلم یالا بیا بیرون ...
سایه آشفته از خواب بیدار شد و دستی به سر و صورتش کشید ، در را باز کرد و با خمیازه ای کشیده گفت :
_ سلام . صبح به این زودی ؟
خدمتکار پیر و چاق پشت در با غر غرگفت :
_ خیلیم دیرم هست ... نمیدونم شما انگلیسی ها چرا اینقدر لوس و ناز بالش هستید....
سایه خمیازه ای کشید و گفت :
_ باشه شما برید منم میام
پیرزن رفت و از پشت سر زیر لب میگفت:
_ انگلیسی های لوس!
سایه کت و شلوار مناسبی پوشید و به پایین رفت .
در دفتری که روی کوبه اش با قابی فلزی نوشته بود :
Mr.E.Smith.Link
principal
سایه در زد و گفت :
_ خانم اسمیتلینگ ؟
پیرزن مهربان و قد بلندی که عینک قاب طلایی داشت بلند شد و صمیمانه مانند مادربزرگی مهربان دست های سایه را فشرد و با لحجه ی خاصی گفت :
_ دوشیزه اسمیت از دیدنشون بسیار بسیار خوشحالم، امیدوارم که روزهای خوبی رو باهم سپری کنیم .
سایه متقابلا لبخندی زد و گفت:
_ من هم از دیدمتون خوشحالم
پیرزن گفت ؛
_ عزیزم بنشین چای بنوش و از خودت پذیرایی کن ، از بابت رفتار امروز پانکین معذرت میخوام .. اون خدمتکار چاق و اخمو.
سایه با متانت همیشگی اش نشست .
پیرزن گفت :
_ خب وضعیت تحصيلاتتون چطور است ؟
سایه گفت :
_ بنده چندین تخصص مختلف در رشته های مختلف دارم .
تا آخرین مقطع وکالت و حقوق تحصیل کرده ام و اکنون گاهی وکالت میکنم. پزشکی را هم همینطور ، البته جراح و فوق تخصص قلب و عروق هستم. مدرک روانشناسی ام نوجوانان را از بهترین دانشگاه انگلیس گرفته ام . البته در طی سالهای اخیر موسیقی تدریس میکنم. عضو انجمن ریاضی دانان هستم. سه سال پیش از دانشگاه در رشته ی فیزیک فارغ التحصیل شدم.
پیرزن که نمی توانست چهره ی حیرت زده اش را پنهان کند گفت :
_ واو... واقعا به پشتکار شما باید هزار آفرین گفت .... ببخشید همه ی اینها در ...۲۸ سالگی ؟
سایه لبخندی گشادتر زد :
_ بله!
پیرزن رفت عقب، بلند شد و گفت :
_ بسیار خب... خواهرتون گفته بود که شما قبلا هم سابقه ی تدریس داشتید؟
سایه گفت :
_ بله ... اما برای کاری ۳ ماه مرخصی گرفتم .... تا کریسمس میمونم.
پیرزن گفت :
_ بسیار عالی ... دوشیزه پترسون به علت نگهداری از مادرشون هم به مدت ۳ ماه مرخصی گرفتند ، شما هم میتونید که به جای ایشون تدریس کنید ... برای دختران دروه ۱۲ تا ۱۶ سال ... طبقه ی دوم. کلاسشون ده دقیقه ی دیگر است .
سایه با خوشحالی بلند شد و گفت :
_ چه بهتر ! همین الان میروم پیش کوچولوهای نخبه ام !
پیرزن گفت :
_ موفق باشید دوشیزه اسمیت..
سایه دوان دوان خودش را به طبقه ی بالا رساند ، از پشت کلاس صدای های و هوی دختران می آمد.
در زد و وارد شد.
کلاس غرق سکوت شد .
سایه لبخندی زد و شروع کرد :
_ سلام من سایه اسمیت هستم ، معلم جدید شما به جای خانم پترسون ، خوشحالم از دیدنشون. میتونید من رو خانم اسمیت یا بانو سایه صدا کنید!
حالا لطفا از میز اول یک به یک خودتون رو معرفی کنید.
سایه به دختر مو قهوه ای که دامن کتان آبی به تن داشت و روبان صورتی بر موهای دم موشی است بسته بود اشاره ای کرد.
دختر بلند شد و با شادمانی گفت :
_لیزا پارکر ... ببخشید خانم معلم ...خانم پترسون دیگه نمیتونه بیاد؟
سایه گفت :
_ خوشبختم لیزا .... نه ایشون فقط برای سه ماه مرخصی گرفته .. همین.. نفر بعد
دختر ی خجالتی با موهای سپید و درخشان و چشمان آبی بلند شد و گفت :
_ لونا کرافت...
نگهتن چیزی به قلب سایه هجوم آورد... دلش برای مدرسه ی قبلی یعنی هاگوارتز تنگ شده بود....یعتی امروز از نبود او کسی تعجب نمی کند؟
+خانم معلم .. اجازه هست؟
دختری با عینکی دوبرابر صورتش که موهایش بلند بود و مثل گوش های موش هر دو طرف سرش محکم بسته شده بود اینرا گفت .
یکی از ته کلاس گفت :
_ تو حرف نزن چهار چشمی کور.... چلاق موشی ..
کلاس منفجر شد.
سایه که تازه از خیالات بیرون آمده بود با عصبانیت گفت:
_ ساکت ... شما.. چه کسی اجازه داد همکلاسی تون رو مسخره کنید؟
سپس رو به دختر عینکی که حالا از خجالت صورتش سرخ سرخ بود گفت :
_خخانم .. اسم من .
+چلاق موشی دو گوشی ... احمق تنبل زاده است.
سایه دوباره خطاب به آن دخترک گستاخ گفت:
_ بار دیگه از این حرف های ناشایست به زبون بیاری کاری میکنم همین روز اول اخراج بشی.
سپس رو به دختر عینکی با ملایمت گفت :
_ مگه عینک داشتن بده؟ بده آدم دوتا چشم دیگه هم داشته باشه ...(سپس از کیفش عینکش را درآورد) بیا منم عینکی هستم .. در ضمن چه موهای خوشگلی !
دختر عینکی با لرز گفت :
_ امیلیا .. امیلیا بونز!
سپس دختری دیگر بلند شد :
_ اما بلز
(بار دیگر قلب سایه تیر کشید)
نفر بعدی همان دخترک گستاخ بود :
_ امیلیا باستون
تا آخر کلاس آنروز شرف معارفه شد و هنگامی که زنگ خورد ، سایه دوباره یادآوری کرد :
_ دخترا حتما یادتون باشه ...جرم × شتاب جاذبه میشه وزن... نه وزن ×شتاب جاذبه !
از آن طرف :
صبح اما زودتر از همه بیدار شد ... وقتی سرمیز رفت .. همه مشغول صبحانه خوردن و آماده شدن بودن ... تنها سایه و آدری نبودند...

پسندها (5)

نظرات (1)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
17 بهمن 00 23:44
قلمتون خیلی قشنگه همینطور ادامه بدید
سایه
پاسخ
ممنونم عزیزم لبخند
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد