روزهای سپید فصل ۲
سایه خسته و عصبی به سوی قرارگاه میرفت.
اصلا خبرهای خوشی نداشت.
در طی ۲۴ ساعت گذشته ، هری تا پای اخراج شدن رفته بود ، خودش در یک پرونده ی مهم شکست خرده بود و خانه اش هم توسط اختراعات عجیب همسایه ی عجیب و غریب او ، تا نیمه تخریب شده بود.
جلوی قرارگاه پارک کرد .
ماشین را قفل کرد ، سرش را روی فرمان گذاشت و تا میتوانست گریه کرد ، نفهمید کی خوابش برده بود که با صدای تلفنش از جا پرید.
پدر بود.
با حالتی ناراحت گفت :
+سایه ، جلسه ی اعضا برگزار شده کجایی؟
_جلوی قرارگاه.
در آینه ماشین نگاهی به خودش کرد. ای وای ! صورتش بر اثر خوابیدن روی فرمان قرمز و کبود شده بود!
سعی کرد تابلو نباشد که ساعتها گریه کرده است.
توی این ۲ ماه تعطیلات حتی یبار نخندیده بود ، حالا که وارد آخرین ماه تابستان شده بودند ؛ آرزو میکر هرچه زودتر به مدرسه برود و دوباره تدریس کند.
به سمت حیاط رفت ، در را کلید انداخت و باز کرد.
خواهرش سپیده با چهره ای مضطرب گفت :
+سایه خبر داری که .....
سایه کتف اورا گرفت و گفت :
_هیشششش ، همشو میدونم و اون اخراج نشده الان بجای من برو به جلسه سرم خیلی بد درد میکنه.
سایه به سمت اتاقی که اما و سایر بچه ها بودند رفت.
صدای نعره های هری از پشت در می آمد :
+آره جدا؟ نمیشد یکیتون یه نامه ی درست و حسابی بنویسه و بفرسته؟
ناگهان سایه وارد اتاق شد
اشک های اما سرازیر شده بود بود و حرفی برای گفتن نداشت ، سایرین هم همینطور.
هری توقع داشت سایه بخاطر داد زدن سر اما اورا سرزنش و ملامت کند ، اما در عوض سایه با خونسردی گفت :
_صداتو بیار پایین، صدات کل خونرو برداشته. تنها تو اینجا نیستی که فشار زیادی روت هست . بعدش هم من که روزی سه تا نامه برات میفرستادم؟
هری شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت :
+ببخشید پروف.....یعنی سایه من منظورم شما نبودید ولی شما هم همش راجع کتاب و..می نوشتید.
سپس افزود :
+مگه شما نباید پایین باشید ؟
سایه همانطور که داشت خارج میشد گفت :
+چرا ولی نماینده ام ، سپیده اونجاست.
سایه حوصله تحمل جر و بحث های آنان را نداشت.
دوباره به سمت بیرون و به طرف ماشینش رفت.
با ناراحتی لپتاپش را از توی صندوق عقب ماشینش برداشت و دوباره برگشت به خانه ، به سمت آشپزخانه رفت.
مادرش گفت :
_کجایی؟
+رفتم اینو بیارم(اشاره به لپتاپ)
حالا بیخیال کجا بشینم
مادر نگاهی به اطراف میز کرد و گفت :
_همه جاها پر شدن برو کنار اما بشین.
سایه رفت و کنا اما نشست و بی توجه به او دفترچه ای را برداشت و شروع به نوشتن کرد :
شنبه :
جلسه پرونده های پدر
یکشنبه و......
اما با کنجکاوی به دفترچه ی سایه نگاه میکرد ، سایه ناگهان دفترچه را محکم بست و تلفنش را روشن کرد ، ایپرد اش را گذاشت و مشغول دیدن موزیک ویدئوی جدید خواننده محبوبش شد.
موزیک ویدئوی قشنگی بود ..
اما حال سایه حتی ذره ای بهتر نشد. دلش گریه میخواست بسیار زیاد ...
+سایه عزیزم چرا چیزی نمیخوری؟
صدای مالی بود که سایه را از حال خود بیرون آورد.
سایه اندکی جا خورد و گفت :
_ممنون خاله مالی ولی من گیاهخوارم.
ابرو های مالی باز بالا رفت.
_هر جور راحتی عزیزم
همه دور میز گرم گوش دادن به صحبت های اعضای محفل بودند ولی سایه علاقه ای به گوش دادن نداشت .
دوباره تلفنش را در آورد و استوری های خواننده محبوب و معلمش را دید . دلش پر کشید .... آهی جانگداز کشید .....
پدر گفت :
+عزیزم شعر جدیدت خیلی خوب بود ولی خودت نوشتی؟
سایه سرد و افسرده جواب داد :
_بله .
وقتی بیشتر اعضا به سمت اتاق هایشان برای خواب روانه شدند، سایه دوباره تلفنش را در آورد و دوباره با حسرت به کنسرت خواننده محبوبش خیره شد .
سپس بلند شد و شب بخیر کوتاهی گفت و رفت
سپیده همانطور که به در خیره شده بود گفت :
+افسرده شده . اون از هفت تا چیز محبوبش محرومه ، خونش ، ماشین لامبورگینی اش ، ویولنش ، پیانو اش ، گروه موسیقی و خواننده ها و.. اینا و اون مدرسه.
اما با صدای گرفته گفت :
_ اون از همه اینا بیزاره.
آدری بلند شد و گفت :
+ دخترا معمولا دروغگوهای خوبین !
به خصوص سایه که اسرار آمیز تر از اون وجود نداره ، اون مدرسه تنها جاییه که اونو درک کردند و بهش بها دادن و اون تونست استعداد هاشو شکوفا کنه .
مالی گفت :
+ ولی اون که ویولون خودشو باهاش آورده و اکثر اوقات که اجازه میگیره آهنگ میزنه، البته خیلی غمگین.
مادر سایه خطاب به مالی گفت :
_ بیخیال عزیزم ، خودتو اذیت نکن سایه همینجوریه .
سایه روی تخت نشسته بود و کلافه بود.
کاغذی برداشت و روی آن چند خط نوشت ، آنرا پاره کرد!
سایه دوباره کاغذی برداشت:
+خطاب به جوذفین عزیزم یا همان جو
جوذفین عزیزم
میدانی دلتنگی چیست؟
همان بیماری وابستگی است.
همان خستگی است.
جوذفین
تنهایی ، تنها چیزی بود که ما خواهر ها به خوبی درک کرده ایم.
کتاب جدیدم پرده ای زندگی من است.
هرگاه شخصیت سایه غمگین میشود ، متوجه میشوم خودم غمگین شده ام و هر گاه شاد ، انگار من سرشار از شادی ام.
دلتنگم.
تابستان با همه ی قشنگی هایش تیره و تار شده.
متاسفم ما همدیگر را ملاقات نخواهیم کرد ولی از تابستان مینویسم ، تا جایی که در خاطرم باشد.
از زیبایی هایش مینویسم ، از درختان ، گلها ، پرنده ها اما از خودم ، نه.
هوا آفتابی است ، اینروزها دم دم های غروب می زنم بیرون . انگار تحمل خانه برایم سخت شده.
آفتاب قشنگ ، هوای خوب ، بوستان های سرسبز ، مردمی که هریک مشغول به کاری هستند و من.
کتابفروشی همیشگی ما بزرگ شده ، وسعت زیادی گرفته .
پارک روبرویش حالا ، درخت های بزرگی دارد.
دیگر موسیقی گوش نمی دهم.
مالی رو مخم است.
مادر بدتر .
میدانی !
گاهی به حال و هوای مردمی نگاه میکنم که دغدغه های متفاوتی دارند.
مثلا بازیگر محبوبم لابد تنها دغدغه اش قرارداد جدیدش است.
خواننده محبوبم بدنبال کنسرت های مختلفش در کشور ها و شهر های گوناگون.
خواهرانم هریکی سرگرم چیزی.
زنی که روبروی من در پارک نشسته بود بدنبال سگ سپیدش میگشت.
منم با خستگی نظاره گر گذر عمر و مردم و هزار چیز دیگر هستم.
دلم نمیخواهد بروم قرار گاه ، از فردا با قرارگاه ، پدر ، هری ، اما ، مدرسه و..... خداحافظی میکنم.
همین.
بعد هم میرم لس آنجلس و ادامه تحصیل میدهم.
تا روزی که پزشک موفقتری بشوم.
سایه اسمیت.
برگه را بدون مهر و موم در پاکتی کرد و گذاشت تا فردا پست کند.
خوابید.
فردا ، ساعت ۵ و ۴۵ دقیقه صبح بیدار و به سمت آشپزخانه رفت.
قهوه ی داغی ریخت و منتظر بقیه شد.
تقریبا یک ساعت و نیم بعد، همه آمدند.
پدر که با عجله داشت برای جلسه اش کراوات میبست گفت :
+امشب ساعت ۸ اینجا باش
سایه با خونسردی گفت :
_من دیگه اینجا نمیام
+چی؟
_گفتم من دیگه نمیام امروز خداحافظی میکنم و دیگه تمام . نه من تورو میشناسم و نه تو ، من.
سپس بلند شد و ادامه داد:
_خسته شدم. دارم از مدرسه هم استعفا میدم ، دارم میرم لس آنجلس پیش دایی.
سپس وسایلش را برداشت و در کسری از ثانیه از جلوی چشمان بقیه محو شد.
او سوار اتوموبیل شد و راهی مقصدی نامشخص....
سایه به خانه اش در کنار ساحل رفت.
آنجا به امنیت و آرامش میداد.
اندکی بعد آیدا تماس گرفت :
+سایه عزیزم کجایی؟
برای آلبوم جدید.....
_آیدا این آخرین آلبوم من است.تمام.
سپس گوشی را قطع کرد .
فکری کرد ، در آیینه ی اتاقش به خودش خیره شد... موهای لختش روزها بود شانه نخورده بود ، ناخن هایش همه نامرتب و کج و لباسش چروک و کثیف شده بود ، رفت و اورا در ماشین لباسشویی انداخت و به سمت کمد رفت ، بهترین لباسی که داشت را پوشید ، عطر مخصوصش را زد ، موهایش را که مثل شب سیاه بود را چند بار با اتو و سشوار حالت داد ، و سپس بیرون رفت ....
او آنروز خودش را برای نهار به بزرگترین و مجلل ترین رستوران شهر دعوت و پس از آن به تاتر و بعد به قدم قدم زدن در پارک میهمان کرده بود .
آخر تولدش بود..
تولد سایه...
او دسته گلی بزرگ ، سرشار از گلهای زرد و قرمز خریده بود برای خودش همراه با چند کتاب.
هنوز ساعت ۶ و ۵۵ دقیقه عصر بود و هوا آفتابی.
دلش میخواست ایران باشد.
اما چه حیف که از بعد مرگ پدربزرگ نرفته بود.
دیگر نگذاشت افکار دلتنگی بر او غلبه کند و روز قشنگش را خراب.
رفت به خانه.
اندکی استراحت کرد و خوابید ، وقتی بیدار شد ۸ شب بود.
میز ناهار خوری را تزئین کرد . شروع به پختن کیک توت فرنگی کرد ، چندین دسر مختلف درست کرد . سالها بود لب به شیرینی جات نزده بود.
کم کم کیک را در فر گذاشت و به سراغ گرامافون رفت.
روشنش کرد ، موسیقی دلنواز اما قدیمی آمد.
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود ، کلبه ی ویران من
ساعتها سایه غرق در خاطرات شده بود که ناگهان صدای زنگ فر اورا از افکاراتش بیرون کشید.
کیک را بیرون آورد و روی آنرا با خامه و توت فرنگی تزئین کرد.
توی فکر شمع بود که کیک را در یخچال گذاشت و به بیرون رفت .
دوباره جلوی کتابفروشی پارک کرد ، انگار ویترین آنجا اورا مسخ میکرد..
مدت ها گذشت که سایه محو تماشای کتاب ها شده بود که دستی شانه اورا لمس کرد.
+برادرزاده عزیز ما یادی از ما نمیکنه دیگه....
سایه لبخندی زد و گفت :
_عمه اینجا چیکار میکنی؟
+شاید اومدم به برادر زاده ام سر بزنم!
سپس به ماشین سایه اشاره کرد و ادامه داد :
+زودباش زودباش خستم تازه اومدم، بریم خونت!
سایه از ته دل ریسه رفت :
_عمههه
+چیه؟
آن دو شاد و خندان به سمت ماشین رفتند و راه افتادند.
عمه طوبی سایه زنی شاد و سرزنده بود .
با موهای طلایی و درخشان ، پوستی صاف و سپید ، ابرو هایی کشیده و قدی بلند ، او یک زن تمام عیار بود.
دو فرزند داشت که هردو بزرگ شده بودند و همسرش سالها بود که استاد دانشگاه است.
سایه در ماشین پرسید :
_خب . چیشد اومدی اینجا و اونم تنها بدون کسی ؟
+بچه ها درس و مشق داشتند ، باباشون مرخصی گرفت و پیششون موند. منم خسته بودم اومدم به داداش یکی یدونه ی لوسم سر بزنم.
_ یه سوال با هفت تا برادر بابای من یکی یدونس؟
++وا نگو اینجوری داداشم تو نوع خودش بینظیر و تکه!
_رسیدیم.
آن دو پیاده شدند و با شوخی و خنده راهی خانه شدند.
+اوهو اوهو! انگار مهمون داشتی؟
سایه که یکی از چمدان های سنگین طوبی را تقلا کنان به داخل می آورد گفت :
_نه نداشتم ، اتاق سمت چپ داخل راهرو برای شما.
عمه طوبی آمد نزدیک و چمدان را گرفت و گفت :
+خیلی ممنونم خودم میبرمش.
همان طور که میرفت گفت :
+ميگما مزاحم نباشم؟
سایه ملایم لبخند زد :
_نه عمه شما روی چشم مایی.
عمه برگشت و زد روی دستش :
+عمه و ..... مگه نگفتم بهم بگو طوبی جون؟!
سایه غش غش خندید و قهقه زنان گفت :
_ای وای!
سپس به سمت آشپزخانه رفت و چایی که قبلا وسایلش را آماده کرده بود را دم کرد.
کمی بعد طوبی با بسته بزرگی ، در حالی که لباس نسبتا زیبایی به تن داشت آمد.
+میدونستم تولدته ، تولدت مبارک.. ببینم اون دختره ... خواهرت ... اسمش چی بود ... آها ... اما اون کجاست؟
سایه برگشت و محزون گفت :
_نپرس...
طوبی در کاری از ثانیه همه چیز را دریافت .
+عزیزم تقصیر تو نیست.
_ممنون.
کمی بعد سایه برای عضو شون جو گرامافون را روشن کرد :
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
حالا که مردم چرا...
سایه کیک را برداشت، برشی کوچک زد و همراه با چای در سینی گذاشت و به سمت کنایه رفت و در کنار عمه نشست ، عمه به چهره او خیره شد و آرام لیوان چای را برداشت و گفت :
+ببین چیشده ، درسته که من عمه ات هستم ولی خوب اخلاقتو میشناسم ، چیشده به من بگو
_هیچی خسته شدم... از همه چیز .
+خب این که جواب نشد.
_از روز اولی بعد مدتها پامو گذاشتم خونه پدرم و اما و هری رو دیدم سعی کردم آروم باشم ، اونها بدترین و رو مخ ترین دانش آموزان من بودن . شایداز نظر من ، اونها سر کلاس هم با من لج بودند چه برسه به خونه ولی من در مقابل اونها سکوت کردم و هزار چیز دیگه....
ولی اونا از من سو استفاده کردند ، بهم توهین میکنن برام لقب ساختن و منو مقصر همه جیز میدونن.
کسی تو این خانواده برام احترام قائل نیست و منم دیگه نمیخوام کسیو ببینم .
+درکت میکنم .
_میشه راجع حرف نزنیم.
+بیخیال ... راستی این کیک چه عجب نسوخته!
_خب حواسم بود!
+آره حواس قناد اون قنادی بوده!
_طوبی!
+مگه دروغه.
از این رو در قرارگاه :
حال پدر گرفته شده ، سپیده آرام دستش رو نوازش میکنند و سعی دارد اورا دلداری بدهد.
اما با جیغ:
+استعفا میده! یعنی چی ! اگه اون نباشه کی خبرارو به ما بده !
آدری برای اولین بار نعره زد :
_میشه لطف کنی و خفه شی؟
خودت خوب میدونی همه این چیزا زیر سر تو هست!
الکی قیافت رو مظلوم نکن !
اما با تعجب و بغض آنجا را ترک کرد .
کمی بعد آدری هم آنجارا ترک کرد.
تا زمان شام کسی حرف نزد.
بعد از شام هم همه با سکوت به اتاق هایشان رفتند.
اما برخلاف قرارگاه در خانه سایه ، به طوبی و سایه حسابی خوش گذشته بود.
آنها پس از شام که حسابی سنگین شده بودند روبروی تلویزیون مشغول گپ و گفت و یاد آوری خاطرات بودند.
پس از چند ساعت ، سایه به اتاقش رفت تا بخوابد .
طوبی خیالش راحت شد که برنامه اش تا حدودی درست شده و سایه حال روحی بهتری پیدا کرده.
فردا باید هرطور شده پیش برادرش میرفت و گوشش رو میپیچید.
فردا صبح بر خلاف دیشب در قرارگاه اتفاقات خوبی افتاد .
اما مبصر شده بود!
و خبر های جدیدی در راه بود.
طوبی صبح از سایه خواسته بود که اورا به قرارگاه ببرد .
وقتی سوار ماشین شدند ، سایه راه افتاد .
طوبی گفت :
+منو ببر اونجا.
_کجا؟
+اونجا ، اون قرارگاه
_واسه چی .
+مگه تو نمیگی این داداش ما باز دسته گل به آب داده ، میرم سربه راهش کنم.
_رسیدیم .
طوبی سینه اش را جلو داد و با صلابت پیاده شد، سپس قیافه اش جدی شد .
سایه این قیافه عمه طوبی را بسیار دوست داشت ، زیرا هر طور با این حالت به سراغ پدرش میرفت ، پدر از پسری لوس و عصبانی به پسری مودب و سر به زیر تبدیل میشد!