وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای سپید فصل ۲

1400/10/25 12:07
نویسنده : سایه
222 بازدید
اشتراک گذاری

سایه خسته و عصبی به سوی قرارگاه میرفت.

اصلا خبرهای خوشی نداشت.

در طی ۲۴ ساعت گذشته ، هری تا پای اخراج شدن رفته بود ، خودش در یک پرونده ی مهم شکست خرده بود و خانه اش هم توسط اختراعات عجیب همسایه ی عجیب و غریب او ، تا نیمه تخریب شده بود.

جلوی قرارگاه پارک کرد .

ماشین را قفل کرد ، سرش را روی فرمان گذاشت و تا می‌توانست گریه کرد ، نفهمید کی خوابش برده بود که با صدای تلفنش از جا پرید.

پدر بود.

با حالتی ناراحت گفت :

+سایه ، جلسه ی اعضا برگزار شده کجایی؟ 

_جلوی قرارگاه.

در آینه ماشین نگاهی به خودش کرد. ای وای ! صورتش بر اثر خوابیدن روی فرمان قرمز و کبود شده بود!

سعی کرد تابلو نباشد که ساعتها گریه کرده است.

توی این ۲ ماه تعطیلات حتی یبار نخندیده بود ، حالا که وارد آخرین ماه تابستان شده بودند ؛ آرزو میکر هرچه زودتر به مدرسه برود و دوباره تدریس کند. 

به سمت حیاط رفت ، در را کلید انداخت و باز کرد.

خواهرش سپیده با چهره ای مضطرب گفت :

+سایه خبر داری که .....

سایه کتف اورا گرفت و گفت :

_هیشششش ، همشو میدونم و اون اخراج نشده الان بجای من برو به جلسه سرم خیلی بد درد میکنه.

سایه به سمت اتاقی که اما و سایر بچه ها بودند رفت.

صدای نعره های هری از پشت در می آمد :

+آره جدا؟ نمیشد یکیتون یه نامه ی درست و حسابی بنویسه و بفرسته؟

ناگهان سایه وارد اتاق شد 

اشک های اما سرازیر شده بود بود و حرفی برای گفتن نداشت ، سایرین هم همینطور.

هری توقع داشت سایه بخاطر داد زدن سر اما اورا سرزنش و ملامت کند ، اما در عوض سایه با خونسردی گفت :

_صداتو بیار پایین، صدات کل خونرو برداشته. تنها تو اینجا نیستی که فشار زیادی روت هست . بعدش هم من که روزی سه تا نامه برات می‌فرستادم؟

هری شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت :

+ببخشید پروف.....یعنی سایه من منظورم شما نبودید ولی شما هم همش راجع کتاب و..می نوشتید.

سپس افزود :

+مگه شما نباید پایین باشید ؟

سایه همانطور که داشت خارج میشد گفت :

+چرا ولی نماینده ام ، سپیده اونجاست.

سایه حوصله تحمل جر و بحث های آنان را نداشت.

دوباره به سمت بیرون و به طرف ماشینش رفت.

با ناراحتی لپتاپش را از توی صندوق عقب ماشینش برداشت و دوباره برگشت به خانه ، به سمت آشپزخانه رفت.

مادرش گفت :

_کجایی؟ 

+رفتم اینو بیارم(اشاره به لپتاپ)

حالا بیخیال کجا بشینم

مادر نگاهی به اطراف میز کرد و گفت :

_همه جاها پر شدن برو کنار اما بشین.

سایه رفت و کنا اما نشست و بی توجه به او دفترچه ای را برداشت و شروع به نوشتن کرد :

شنبه :

جلسه پرونده های پدر 

یکشنبه و......

اما با کنجکاوی به دفترچه ی سایه نگاه می‌کرد ، سایه ناگهان دفترچه را محکم بست و تلفنش را روشن کرد ، ایپرد اش را گذاشت و مشغول دیدن موزیک ویدئوی جدید خواننده محبوبش شد.

موزیک ویدئوی قشنگی بود ..

اما حال سایه حتی ذره ای بهتر نشد. دلش گریه میخواست بسیار زیاد ...

+سایه عزیزم چرا چیزی نمیخوری؟

صدای مالی بود که سایه را از حال خود بیرون آورد.

سایه اندکی جا خورد و گفت :

_ممنون خاله مالی ولی من گیاهخوارم.

ابرو های مالی باز بالا رفت.

_هر جور راحتی عزیزم

همه دور میز گرم گوش دادن به صحبت های اعضای محفل بودند ولی سایه علاقه ای به گوش دادن نداشت .

دوباره تلفنش را در آورد و استوری های خواننده محبوب و معلمش را دید . دلش پر کشید .... آهی جانگداز کشید .....

پدر گفت :

+عزیزم شعر جدیدت خیلی خوب بود ولی خودت نوشتی؟

سایه سرد و افسرده جواب داد :

_بله .

وقتی بیشتر اعضا به سمت اتاق هایشان برای خواب روانه شدند، سایه دوباره تلفنش را در آورد و دوباره با حسرت به کنسرت خواننده محبوبش خیره شد .

سپس بلند شد و شب بخیر کوتاهی گفت‌ و رفت 

سپیده همانطور که به در خیره شده بود گفت :

+افسرده شده . اون از هفت تا چیز محبوبش محرومه ، خونش ، ماشین لامبورگینی اش ، ویولنش ، پیانو اش ، گروه موسیقی و خواننده ها و.. اینا و اون مدرسه.

اما با صدای گرفته گفت :

_ اون از همه اینا بیزاره.

آدری بلند شد و گفت :

+ دخترا معمولا دروغگوهای خوبین !

به خصوص سایه که اسرار آمیز تر از اون وجود نداره ، اون مدرسه تنها جاییه که اونو درک کردند و بهش بها دادن و اون تونست استعداد هاشو شکوفا کنه .

مالی گفت :

+ ولی اون که ویولون خودشو باهاش آورده و اکثر اوقات که اجازه میگیره آهنگ میزنه، البته خیلی غمگین.

مادر سایه خطاب به مالی گفت :

_ بیخیال عزیزم ، خودتو اذیت نکن سایه همینجوریه .

سایه روی تخت نشسته بود و کلافه بود.

کاغذی برداشت و روی آن چند خط نوشت ، آنرا پاره کرد!

سایه دوباره کاغذی برداشت:

+خطاب به جوذفین عزیزم یا همان جو 

جوذفین عزیزم 

میدانی دلتنگی چیست؟

همان بیماری وابستگی است.

همان خستگی است.

جوذفین 

تنهایی ، تنها چیزی بود که ما خواهر ها به خوبی درک کرده ایم.

کتاب جدیدم پرده ای زندگی من است. 

هرگاه شخصیت سایه غمگین می‌شود ، متوجه میشوم خودم غمگین شده ام و هر گاه شاد ، انگار من سرشار از شادی ام.

دلتنگم.

تابستان با همه ی قشنگی هایش تیره و تار شده.

متاسفم ما همدیگر را ملاقات نخواهیم کرد ولی از تابستان مینویسم ، تا جایی که در خاطرم باشد.

از زیبایی هایش مینویسم ، از درختان ، گلها ، پرنده ها اما از خودم ، نه.

هوا آفتابی است ، اینروزها دم دم های غروب می زنم بیرون . انگار تحمل خانه برایم سخت شده.

آفتاب قشنگ ، هوای خوب ، بوستان های سرسبز ، مردمی که هریک مشغول به کاری هستند و من.

کتابفروشی همیشگی ما بزرگ شده ، وسعت زیادی گرفته .

پارک روبرویش حالا ، درخت های بزرگی دارد.

دیگر موسیقی گوش نمی دهم.

مالی رو مخم است.

مادر بدتر .

میدانی !

گاهی به حال و هوای مردمی نگاه میکنم که دغدغه های متفاوتی دارند.

مثلا بازیگر محبوبم لابد تنها دغدغه اش قرارداد جدیدش است.

خواننده محبوبم بدنبال کنسرت های مختلفش در کشور ها و شهر های گوناگون.

خواهرانم هریکی سرگرم چیزی. 

زنی که روبروی من در پارک نشسته بود بدنبال سگ سپیدش میگشت. 

منم با خستگی نظاره گر گذر عمر و مردم و هزار چیز دیگر هستم.

دلم نمی‌خواهد بروم قرار گاه ، از فردا با قرارگاه ، پدر ، هری ، اما ، مدرسه و..... خداحافظی میکنم.

همین.

بعد هم میرم لس آنجلس و ادامه تحصیل میدهم.

تا روزی که پزشک موفقتری بشوم.

سایه اسمیت.

برگه را بدون مهر و موم در پاکتی کرد و گذاشت تا فردا پست کند.

خوابید.

فردا ، ساعت ۵ و ۴۵ دقیقه صبح بیدار و به سمت آشپزخانه رفت.

قهوه ی داغی ریخت و منتظر بقیه شد.

تقریبا یک ساعت و نیم بعد، همه آمدند.

پدر که با عجله داشت برای جلسه اش کراوات می‌بست گفت : 

+امشب ساعت ۸ اینجا باش

سایه با خونسردی گفت :

_من دیگه اینجا نمیام

+چی؟

_گفتم من دیگه نمیام امروز خداحافظی میکنم و دیگه تمام . نه من تورو میشناسم و نه تو ، من.

سپس بلند شد و ادامه داد:

_خسته شدم. دارم از مدرسه هم استعفا میدم ، دارم میرم لس آنجلس پیش دایی.

سپس وسایلش را برداشت و در کسری از ثانیه از جلوی چشمان بقیه محو شد.

او سوار اتوموبیل شد و راهی مقصدی نامشخص....

سایه به خانه اش در کنار ساحل رفت.

آنجا به امنیت و آرامش میداد.

اندکی بعد آیدا تماس گرفت :

+سایه عزیزم کجایی؟

برای آلبوم جدید.....

_آیدا این آخرین آلبوم من است.تمام.

سپس گوشی را قطع کرد .

فکری کرد ، در آیینه ی اتاقش به خودش خیره شد... موهای لختش روزها بود شانه نخورده بود ، ناخن هایش همه نامرتب و کج و لباسش چروک و کثیف شده بود ، رفت و اورا در ماشین لباسشویی انداخت و به سمت کمد رفت ، بهترین لباسی که داشت را پوشید ، عطر مخصوصش را زد ، موهایش را که مثل شب سیاه بود را چند بار با اتو و سشوار حالت داد ، و سپس بیرون رفت ....

او آنروز خودش را برای نهار به بزرگترین و مجلل ترین رستوران شهر دعوت و پس از آن به تاتر و بعد به قدم قدم زدن در پارک میهمان کرده بود .

آخر تولدش بود..

تولد سایه...

او دسته گلی بزرگ ، سرشار از گلهای زرد و قرمز خریده بود برای خودش همراه با چند کتاب. 

هنوز ساعت ۶ و ۵۵ دقیقه عصر بود و هوا آفتابی.

دلش می‌خواست ایران باشد. 

اما چه حیف که از بعد مرگ پدربزرگ نرفته بود.

دیگر نگذاشت افکار دلتنگی بر او غلبه کند و روز قشنگش را خراب.

رفت به خانه. 

اندکی استراحت کرد و خوابید ، وقتی بیدار شد ۸ شب بود.

میز ناهار خوری را تزئین کرد . شروع به پختن کیک توت فرنگی کرد ، چندین دسر مختلف درست کرد . سالها بود لب به شیرینی جات نزده بود.

کم کم کیک را در فر گذاشت و به سراغ گرامافون رفت.

روشنش کرد ، موسیقی دلنواز اما قدیمی آمد.

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن 

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن 

چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر

تا که گلباران شود ، کلبه ی ویران من 

ساعتها سایه غرق در خاطرات شده بود که ناگهان صدای زنگ فر اورا از افکاراتش بیرون کشید. 

کیک را بیرون آورد و روی آنرا با خامه و توت فرنگی تزئین کرد.

توی فکر شمع بود که کیک را در یخچال گذاشت و به بیرون رفت .

دوباره جلوی کتابفروشی پارک کرد ، انگار ویترین آنجا اورا مسخ می‌کرد..

مدت ها گذشت که سایه محو تماشای کتاب ها شده بود که دستی شانه اورا لمس کرد.

+برادرزاده عزیز ما یادی از ما نمیکنه دیگه....

سایه لبخندی زد و گفت :

_عمه اینجا چیکار میکنی؟

+شاید اومدم به برادر زاده ام سر بزنم!

سپس به ماشین سایه اشاره کرد و ادامه داد :

+زودباش زودباش خستم تازه اومدم، بریم خونت!

سایه از ته دل ریسه رفت :

_عمههه

+چیه؟

آن دو شاد و خندان به سمت ماشین رفتند و راه افتادند.

عمه طوبی سایه زنی شاد و سرزنده بود .

با موهای طلایی و درخشان ، پوستی صاف و سپید ، ابرو هایی کشیده و قدی بلند ، او یک زن تمام عیار بود.

دو فرزند داشت که هردو بزرگ شده بودند و همسرش سال‌ها بود که استاد دانشگاه است.

سایه در ماشین پرسید :

_خب . چیشد اومدی اینجا و اونم تنها بدون کسی ؟

+بچه ها درس و مشق داشتند ، باباشون مرخصی گرفت و پیششون موند. منم خسته بودم اومدم به داداش یکی یدونه ی لوسم سر بزنم.

_ یه سوال با هفت تا برادر بابای من یکی یدونس؟

++وا نگو اینجوری داداشم تو نوع خودش بی‌نظیر و تکه! 

_رسیدیم.

آن دو پیاده شدند و با شوخی و خنده راهی خانه شدند.

+اوهو اوهو! انگار مهمون داشتی؟

سایه که یکی از چمدان های سنگین طوبی را تقلا کنان به داخل می آورد گفت :

_نه نداشتم ، اتاق سمت چپ داخل راهرو برای شما.

عمه طوبی آمد نزدیک و چمدان را گرفت و گفت :

+خیلی ممنونم خودم میبرمش.

همان طور که میرفت گفت :

+ميگما مزاحم نباشم؟

سایه ملایم لبخند زد :

_نه عمه شما روی چشم مایی.

عمه برگشت و زد روی دستش :

+عمه و ..... مگه نگفتم بهم بگو طوبی جون؟!

سایه غش غش خندید و قهقه زنان گفت :

_ای وای!

سپس به سمت آشپزخانه رفت و چایی که قبلا وسایلش را آماده کرده بود را دم کرد.

کمی بعد طوبی با بسته بزرگی ، در حالی که لباس نسبتا زیبایی به تن داشت آمد.

+میدونستم تولدته ، تولدت مبارک.. ببینم اون دختره ... خواهرت ... اسمش چی بود ... آها ... اما اون کجاست؟

سایه برگشت و محزون گفت :

_نپرس...

طوبی در کاری از ثانیه همه چیز را دریافت .

+عزیزم تقصیر تو نیست.

_ممنون.

کمی بعد سایه برای عضو شون جو گرامافون را روشن کرد :

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا 

حالا که مردم چرا...

سایه کیک را برداشت، برشی کوچک زد و همراه با چای در سینی گذاشت و به سمت کنایه رفت و در کنار عمه نشست ، عمه به چهره او خیره شد و آرام لیوان چای را برداشت و گفت :

+ببین چیشده ، درسته که من عمه ات هستم ولی خوب اخلاقتو میشناسم ، چیشده به من بگو 

_هیچی خسته شدم... از همه چیز .

+خب این که جواب نشد.

_از روز اولی بعد مدتها پامو گذاشتم خونه پدرم و اما و هری رو دیدم سعی کردم آروم باشم ، اونها بدترین و رو مخ ترین دانش آموزان من بودن . شایداز نظر من ، اونها سر کلاس هم با من لج بودند چه برسه به خونه ولی من در مقابل اونها سکوت کردم و هزار چیز دیگه.... 

ولی اونا از من سو استفاده کردند ، بهم توهین میکنن برام لقب ساختن و منو مقصر همه جیز میدونن. 

کسی تو این خانواده برام احترام قائل نیست و منم دیگه نمیخوام کسیو ببینم .

+درکت میکنم ‌.

_میشه راجع حرف نزنیم.

+بیخیال ... راستی این کیک چه عجب نسوخته!

_خب حواسم بود!

+آره حواس قناد اون قنادی بوده!

_طوبی!

+مگه دروغه.

از این رو در قرارگاه :

حال پدر گرفته شده ، سپیده آرام دستش رو نوازش می‌کنند و سعی دارد اورا دلداری بدهد.

اما با جیغ:

+استعفا میده! یعنی چی ! اگه اون نباشه کی خبرارو به ما بده !

آدری برای اولین بار نعره زد :

_میشه لطف کنی و خفه شی؟ 

خودت خوب میدونی همه این چیزا زیر سر تو هست!

الکی قیافت رو مظلوم نکن !

اما با تعجب و بغض آنجا را ترک کرد .

کمی بعد آدری هم آنجارا ترک کرد.

تا زمان شام کسی حرف نزد.

بعد از شام هم همه با سکوت به اتاق هایشان رفتند.

اما برخلاف قرارگاه در خانه سایه ، به طوبی و سایه حسابی خوش گذشته بود.

آنها پس از شام که حسابی سنگین شده بودند روبروی تلویزیون مشغول گپ و گفت و یاد آوری خاطرات بودند.

پس از چند ساعت ، سایه به اتاقش رفت تا بخوابد . 

طوبی خیالش راحت شد که برنامه اش تا حدودی درست شده و سایه حال روحی بهتری پیدا کرده.

فردا باید هرطور شده پیش برادرش میرفت و گوشش رو می‌پیچید.

فردا صبح بر خلاف دیشب در قرارگاه اتفاقات خوبی افتاد .

اما مبصر شده بود!

و خبر های جدیدی در راه بود.

طوبی صبح از سایه خواسته بود که اورا به قرارگاه ببرد .

وقتی سوار ماشین شدند ، سایه راه افتاد .

طوبی گفت :

+منو ببر اونجا.

_کجا؟

+اونجا ، اون قرارگاه

_واسه چی .

+مگه تو نمیگی این داداش ما باز دسته گل به آب داده ، میرم سربه راهش کنم.

_رسیدیم .

طوبی سینه اش را جلو داد و با صلابت پیاده شد، سپس قیافه اش جدی شد .

سایه این قیافه عمه طوبی را بسیار دوست داشت ، زیرا هر طور با این حالت به سراغ پدرش میرفت ، پدر از پسری لوس و عصبانی به پسری مودب و سر به زیر تبدیل میشد!

پسندها (3)

نظرات (2)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
25 دی 00 14:35
واقعا قشنگ مینویسید. انتخاب شعرتون هم خیلی خوب بود. من عاشق تصنیف بهار دلنشین هستم.
سایه
پاسخ
ممنونم🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
(هزارتا چشم قلبی)
kosarkosar
25 دی 00 15:52
خیلی قشنگ بود من عاشقش شدم❤❤❤
سایه
پاسخ
سپاس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد