وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

پارت آخر

1400/10/16 13:26
نویسنده : سایه
916 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز بعد که نامه به دست سایه رسید میانه های کلاس بود ...
+تق تق تق
_بفرمایید
+خانم اسمیت؟
_بله خودم هستم.
+یک نامه از طرف مارگارت اسمیت دارید .
سایه دوان دوان ، که اصلا سابقه نداشت به سمت پستچی رفت و با عجله گفت :
_بله آقا خودمم کجارو امضا کنم؟
+اینجا
_ممنونم ...امم .. بدرود
پستچی نگاهی متعجب نثار سایه کرد و در را محکم بست.
سایه تا صب فرصتی برای خواندن نامه نداشت ، اما به محض خواندن نامه خیالش آسوده شد که بالاخره انتظار به سر آمده.
امّا..... تا کریسمس ۳ ماه دیگر مانده!
ای وای کاش زمان بگردد و بگردد تا به کریسمس برسم.
اینها افکارات سایه قبل از خواب بودند ، بالاخره خواب به چشمان او آمد .
روزهای بی تابی سایه گذشت تا یک هفته به کریسمس رسید .
هدیه های همه را با سلیقه ی مخصوص خودش چید و کادو کرد .
لباس زیبایی که خریده بود را برای بار صدم بررسی کرد ..
امروز روز آخری بود که تا قبل تعطیلات تدریس میکرد.
آدری سر زده وارد کلاس شد و حرف سایه نیمه تمام ماند.
+آقای اسمیت ببخشید اینجا چه میکنید .
آدری قدم رو کوچکی کرد و گفت :
_مگه آدم برای اومدن به کلاس خواهرش اجازه میخواد؟
بعدشم مدیر مدرسه شخصا دعوت نمود تا بنده برای جشن هفته آینده بنوازم و من گفتم خواهرم بنده و گروهم را رهبری می‌کند، چه خبرا؟
به دانش آموز ها که سخت نمیگیری لو لو خان؟
+آدری لطف کن و مزاحم من و کلاسم نشو و وقتمون رو هدر نده هنوز نصف مبحث مونده ، بعدشم که من امشب میرم تا بعد تعطیلات نمیام .
_ولی جشن چی؟
+جشن برای دانش آموزان هست ، نه معلما .
_کجا میری؟
+تعطیلات ، همون جایی که بقیه میرند.
_بقیه پیش خانواده هاشون میرن ، ولی تو چی؟ همه خانواده اینجان.
+میگم به شرطی که نگی به کسی.
_کجا؟
دیننننگگگگگگ
سایه بی توجه به آدری :
_خیلیه خب ، تکلیفی ندارید ، آزمونی ندارید . تعطیلات خوبی داشته باشید
همه با شادی داشتند می‌رفتند که سایه ادامه داد :
_ تنها تکليف که دارید ، اینه که کل تعطیلات رو به بهترین نحو بگذرونید و پر انرژی بیاید دوباره سرکلاس .
آدری چرخید و کفری زیر لب با دندان قروچه گفت :
+نمیگه ، بابا من رو میکشه چرا نتونستم بفهمم چرا نمیاد.
وقتی آدری رفت ، سایه به دفترش رفت و روی مبل راحتی جلوی تخت ولو شد.
تلفنش را در آورد و به‌ صفحه موبایل خیره شد:
Meg😍
+من روز دوشنبه میام اونجا ، ساعت شش ، توی کتابفروشی همیشگی مون میبینمت. 🌺

سایه فکر کرد :
کدوم همیشگی ، آها اون کتابفروشی که کافه هم داره و موسیقی زنده میزاره ..... آره خودشه
و تایپ کرد :
_میبینمت🤩

با خود زمزمه کرد : امروز دوشنبه است و... ساعت شش ، ساعت شش ، ساعت شش
باشه الان ساعت ۴ هستش تا ۶ وقت زیادی دارم باید حاضر بشم.
فوری شروع به‌ حاضر شدن کرد ، کتاب ، هدیه ، بستن چمدان و....
یک ساعت و نیم مثل برق و باد گذشت ..
سایه نگاهی به ساعتش کرد
عقربه ی کوچک روی ۵ و عقربه ی بزرگ روی ۶ بود ، پس معلوم شد هنوز وقت دارد
آرام آرام به سمت سر سرا رفت که با صدایی میخکوب شد .
+عزیزم وای خدا عجب بزرگ شدی سایه !
اوه بله ! او مالی همسر دوست خانوادگي آنها بود
مالی ادامه داد:
+ وای خدا عزیزم عجب تیپی زدی بیا باهم بریم به سر سرا ، امروز برای جشن فردا و مسابقات بیشتر اولیا اومدن .
سپس گفت :
+البته که شما معلم هستی و جات بالاتر از ما است ، سپس خنده ی نخودی کرد .
سایه باعجله گفت :
_ممنونم خاله مالی ولی من برای تعطیلات اینجا نمیمونم ، الان قرار دارم باید برم .
مالی با حالی که انگار تو ذوقش خورده بود گفت :
+باشه عزیزم هر طور مایلی ولی کاش میموندی
_حتما در وقت دیگه ای هستم ، به عمو و بقیه سلام برسون ، کریسمس مبارک

سایه سوار ماشین شد و راه افتاد ، ضبط آهنگ قشنگی داشت .
در آینه نگاهی به خود کرد ، کاملا مرتب و زیبا!
دلش برای مِگ عزیز بسیار فراتر از حد انتظار تنگ شده بود.
به قسمت کتابخانه کافه رفت و نوشیدنی محبوبش را که قهوه دابل بدون شکر بود سفارش داد.
صدایی توجهش را جلب کرد !
دو خواهر یکدیگر را چنان سفت در آغوش گرفتند که انگار قرن ها یکدیگر را ندیده بودند .
مِگ گفت :
سایه خیلی عوض شدی!
سایه در حالی که قطرات اشک را پاک می‌کرد گفت :
_ تو خیلی جوونتر شدی.
+زرشکی بهت میاد
_ اما سیاه پیرت کرده!
+ای سایه پررو!
دو دختر با هم قهقه زدند، چند سال بود که همدیگر را ملاقات نکردند
+پدر کجاست
_ مدرسه
+چرا اسم اونجا رو نمیاری؟
_ چرا بیارم؟
+بیخیال ، پدر اونجا چیکار می‌کنه؟
_ اجازه دادن اولیا بیاین برای جشن کریسمس و اونا هم اونجا اجرا دارند.
ساعتها آن دو مشغول گپ و گفت شدند ، صدای خنده های آنان کافه که هیچ! شهر را پر کرده بود...
+سایه
_بله
+موافقی بریم سینما ، من دوتا بلیط درجه‌ی یک گرفتم ها!
_آره
+باشه بزن بریم.
_امروز تو رانندگی کن
لبخند جذابی بر لب مگ نمایان شد :
_چشم
مگ با غرور پشت رول نشست ، سایه روی صندلی
کنار رانند نشست و تلفنش را درآورد و روی گزینه ی استوری زد و ضبط را تا ته بلند کرد
+سایه چیکار میکنی
_برای بابا اینا استوری میزارم.
مگ ماشین را خاموش کرد و روبه سایه با حالتی جدی گفت :
+ما یک خواهر کوچیک و البته زود رنج و حساس داریم ، درسته؟
فرض کن اونا استوری تورو جلوی اون بازکنن ، شاید فکر کنه که ما اونو هنوز جزئی از خانوادمون نمیدونیم!
سایه حواسش را به پشت پنجره داد ، مگ گفت :
+سایه ! فکر کنم حرفامو خوب فهمیدی.
سپس ماشین را روشن کرد و به راه افتاد .
در تمام مدت نه مگ حرفی زد و نه سایه ، انگار هردو از کاری که کرده بودند نادم و پشیمان بودند.
مگ از اینکه سایه را به بی درک بودن متهم کرده بود و سایه از اینکه اینقدر احمق بازی جلوی خواهر بزرگترش درآورده است.
ابرو های مگ هنوز بالا بود ، تا اینکه آهنگ جدیدی که پخش شد اثری از پدر بود ...
مگ و اما هردو با هم زیر لب همخوانی کردند و بالاخره سکوت میان آن دو شکست .
وقتی به سینما رسیدند ، تمام غم ها فراموش شده و انگار نه انگار که چند دقیقه ی پیش بحثی میان آن دو پیش آمده باشد .
فیلم خیلی جالبی بود و به دو خواهر حسابی خوش گذشت ، چقدر به این خوشی ها احتیاج داشتند .
در سینما تمام صحنه های خنده دار که فرا می‌رسید، صدای قهقه ها و ریسه های آن دو از همه بیشتر بود و وقتی شخصیت اصلی شکست مبخورد ، اشک های آنها از همه بیشتر بود .

بعد از فیلم ، وقتی توی ماشین نشستند ، سایه گفت:
_خیلیی عالی بود واقعا محشر بود ، واقعا .
+سایه من رو ببر به این هتل
_خب وقتی خونه ما اینجاست برای جی باید بری هتل
+ ببین من دو روز دیگه باید برم نمیتونم تا ابد مزاحم تو باشم ، ممنونم
سایه بدون حرفی اورا به هتل رساند و خود ، راهی ویلای ساحلی اش در کنار دریا شد..
باران می بارید و سایه مانند کودک خردسالی کا به او گفته اند وقت بازی تمام شده ، بغض کرده بود .
وقتی به خانه رسید ، یک لیوان چای داغ روی اجاق به سبک مادربزرگش گذاشت و تلفنش را روشن کرد .
پدر آنلاین بود ، با تعجب به علامت بالای صفحه خیره شد . مگر میشد؟
پیام داد : +سلام کجایی؟
چند دقیقه بعد پدر پیام فرستاد ، _رسیده ام به خانه .
+برای چی؟
_منظورت چیه.
+مگه تو نباید مدرسه باشی
_من حوصله نداشتم برگشتم
ناخودآگاه وسوسه شد :
+مگ اینجاست
+توی هتل مرکز شهر
_چی؟
_برای چی اومده؟
+اومده بود من رو ببینه دو روز دیگه هم میره.
دلت نمیخواد کریسمس رو کنار هم باشیم؟
_سایه توروخدا فردا برو دنبالش کنسرت فردا شبه.
+باشه
سپس تلفنش را خاموش کرد و خرامان خرامان به سوی اتاق خوابش رفت تا بخوابد.
فردا صبح زود به سمت هتل رفت ، آنقدر عجله داشت که حتی درست و حسابی صبحانه نخورده بود .
به مگ پیام داد که بیاید پایین .
مگ متعجب سوار ماشین شد و گفت :
+سایه صبح به این زودی؟
_پدر کنسرت داره و گفته که تو هم باید بیای
مگ گفت:
+خودم ظهر میام الان کار دادم
سایه گفت :
_باشه منتظرم
مگ همانطور که از پاشین پیاده میشد ، نگاهی به اطراف کرد و به سمت ماشین خودش رفت ، نشست و ساعتها غرق در افکارات نامفهوم خودش بود تا اینکه ، تصمیم خودش را گرفت ، ماشین را روشن کرد و گاز داد.
شب ، سری به خانه زد. پدر و مادر و همه از دیدن او خوشحال بودند ولی سایه نبود .
کنسرت پدر برگزار شده بود و الحق که بهترین شده بود .
تمام اعضای خانواده مادری هم آنجا حضور داشتند ، چه شب باشکوهی اما حیف که از ضیافت مجلل از وجود سایه بی بهره بود.
مگ تا آخر شب صبر کرد ولی سایه نیامد.
سایه آنشب تصمیم گرفته بود که پرورشگاه محروم آنسوی شهر برود و شب عید را با آنها سهیم باشد .از نظر مگ ، سایه یک فرشته است که اینچنین مهربان است.
دوروز آخر مثل برق و باد گذشت ، در طی این دوروز مگ تمام کارهایی که برای کتاب جدیدش بود را انجام داد و تمام جاهای دیدنی را گشت زد ، اما خبری از سایه نبود .
ساعت پنج صبح است. مگ مشغول جمع کردن وسایلش امّا انگار چیزی مانع می‌شود، او اینروزها وابستگی خاصی پیدا کرده .
ساعت شش پرواز دارد.
فکری می‌کند.
تلفنش را برمی‌دارد و تایپ می‌کند:
سایه ی خوبم
الان ساعت ۵ صبح هست و من تا حدود ۴۰ دقیقه ی دیگر باید در فرودگاه باشم.
هر وقت برسم زنگ میزنم.
خوشحالم که دیدمت
خدانگهدار و به امید دیدار روی ماهت
دوستت دارم
مگ

سایه بیدار بود و رغبتی برای روشن کردن تلفنش نداشت ،‌از صبح یا درام زده بود ، یا ویولن یا هم پیانو
خواب هم که از ۴ صبح به چشمانش نیامده بود .
می‌دانست مگ چند ساعت دیگر می‌رود ولی دلش نمی‌خواست که به بدرقه او برود.
لباس پوشید و کیفش را برداشت.
تصمیم داشت که امروز گشتی در خیابان ها بزند و خرید کوچکی بکند.
سایه ساعتها بود که در خیابان های اصلی و فرعی قدم میزد تا اینکه چیزی توجهش را جلب کرد :
مغازه ی ساز فروشی قدیمی که صاحب آن پیر مرد به ظاهر ادبی می آمد.
چقدر دکور ساده ی آن مغازه قدیمی به دلش نشست.
به سمت آن مغازه رفت و داخل شد.
پیر مرد ریش سپید عینک ته استکانی بیضی شکلی بر صورت داشت.
کمی بعد سایه قیمت یک ویولن قهوه ای تیره را پرسید که بسیار خوش استایل بود.
پیر مرد گفت : کهنه است!
سایه گفت :
+مشکلی نداره کوکش چطوره؟
_تازه کوک کردم ، سالهاست که کسی نخریدش
+برای چی
_ مردم چیزهای جدید بی کیفیت رو به جیزهای قدیمی و با اصالت ترجیح میدن.
بعد با اشاره ای سلانه سلانه از پشت پیشخوان به سمت ویولن آمد و اورا برداشت و به سایه داد و گفت :
+این از چوب سرو اصل ، رنگش اصل چوبه و فقط مقداری جلا دادند ، آرشه اش موی اسبه و سیم هاش بسیار ظریف و خوش صدا هستند ، دیگه ازش تو بازار نیست.
کمی بعد صدای ظریفی از پشت سایه آمد
+وا میبینم ویولنم خیلی نظرتو جلب کرده!
این صدای پیرزن قد بلند و مو نقره ای بود که از پشت سایه می آمد.
سایه چرخید و گفت :
_ سلام ،... کریسمستون مبارک
آره خیلی قشنگه ... خیلی به دل میشینه
سپس مودبانه افزود :
_ ببخشید شما صاحب اینجا هستید
پیرزن که در حال گشتن در ساک دستی کوچک اش بود ، مهربانانه گفت :
_بله
سایه تا به پیر مرد اشاره کرد ، پیر زن فوری گفت :
_ همسرم هستند ، بعد از بازنشستگی با هم اینجا رو زدیم ، تو ی یک دبیرستان جفتمون معلم بودیم ، من معلم موسیقی و رک معلم ادبیات انگلیسی بود.
عجیب مغازه ی کوچک و دنج آن پیرزن و پیر مرد به دل سایه نشسته بود.
تلفن سایه زنگ خورد و سایه فوری جواب داد .
خاله بزگه بود ، میخواست بداند آیا برای شب یلدا به پیش آنها باز می‌گردد یا خیر.
سایه مجبور شد به فارسی جواب اورا بدهد و همین شد که بعد از تماس پیر مرد با کنجکاوی و شوق و ذوق کودکانه ای پرسید :
+شما ایرانی هستید؟
سایه متعجب گفت :
+بله چطور مگه؟
پیرزن با آرامش گفت :
_عزیزم به دل نگیر ، رک از روزی که معلم ادبیات شد عاشق این بود که ادبیات ایرانی رو یاد بگیره و همیشه آرزو داشت یک ایرانی رو ببینه
پیرمرد پرید وسط حرف آنها و دست و پا شکسته گفت :
_لی لی و مجنون.... شیرین و.... شیرین چی؟
سایه با لبخند گفت :
+ادبیات مارو خوب بلدید!
شیرین و فرهاد
_ آره آره خودشه
سایه نگاهی به کیف دستی اش کرد ، هدیه ی کریسمسی که قرار بود برای اما باشد هنوز در کیفش بود ، دوست داشت که او ادبیات فارسی را بفهمد و درک کند حتی با زبان دیگر
کتاب نفیسی که رویش با رنگ طلایی نوشته بود :
نظامی گنجوی
شیرین و فرهاد
با ترجمه دوزبانه ایرانی / انگلیسی
سایه فکری کرد و به فروشنده ای که حالا می‌دانست فامیل اش رک گفت :
+خانم رک این هدیه ی من به شما و همسرتان، چون فهمیدم خیلی دوست دارید ادبیات کشورم رو بدونید ، راستی من و پدرم نوازنده هستیم و هر از چند گاهی کنسرت میزاریم ، ابن دوتا بلیط جایگاه ویژه برای کنسرت آینده ماست که فارسی هم هست .
اگه میشه بگید قیمت آن ویولن چقدره ، چون برای پدرم میخواهم.
پیرمرد با لبخند عمیقی گفت :
+حالا که یک دوست ایرانی رو پیدا کردیم ازش پول نمیگیرم ، نه ما از دوستانمون پول نمیگیریم ، این هدیه ی کریسمس ما به شما و پدرتون هست.
سپس به سمت پیشخوان رفت و مشغول بسته بندی ویولن شد
سایه شگفت زده گفت :
_نه نه نمیتونم قبول کنم این لطف خیلی بزرگیه!
پیرزن در حال یکه جعبه بزرگی را به سایه داد گفت :
+نه در قبال قلب بزرگ تو ، از وقتی اومدی متوجه قلب بزرگت شدم ، اینکه دوست داری همیشه به دیگران کمک کنی و با عث خوشحالیشون باشی...
سایه با بغض هدیه را گرفت و گفت :
_این اولین باره که اینطور کسی ازم تعریف میکنه ، ممنون به خاطر همه چیز..
سپس با قلبی سرشار از شادی از آن زوج صمیمی و سالمند تشکر کرد و به سمت ماشین رفت..
موسیقی خوب.. حال سایه خوب... هوا ابری و بارانی... همه چیز برای دلخوشی او مهیا بود....
روز ی که گروه را زدند و روز تولد پدرش یکی بود . پس کادوی سایه می‌توانست بهترین گزینه برای جشن دو هفته ی دیگر باشد

سایه به مدرسه بازگشت و دو روز آخر را آنجا سپری کرد.
دلتنگ و خسته اما خوشحال.
فردا صبح شروع کلاس هاست و رمقی برای هیچکس نمانده.
فردا صبح وقتی
سایه قدم زنان وارد کلاس شد ، بیشتری ها در خواب بودند.
برای اولین بار لبخندی زد و گفت :
+سلام به همگی ،ا امیدوارم تعطيلات خوش گذشته باشه.
برای قبل تعطيلات تا صفحه چند درس دادیم؟
اوه بله تا صفحه ۸۳
سپس نفس عمیقی کشید ، تخته را پاک کرد و ادامه داد :
خب راستش قرار نیست امسال ابن درس زیادی کاربردی باشه ، تو کلاس من نکات مهم رو در نیم سال اول به خوبی متوجه شدید .
حالا کتاب هارو درون کیف ها بزارید ، یک قلم و یک کاغذ روی میز باشه .
سایه شروع به نوشتم روی تخته کرد :
قطار
قلب انسان ها مانند قطار است.
قطاری که از مقابل بدی ها گذر می‌کند و در مقابل کوچکترین خوبی توقف می‌کند و او را مسافر خود می‌کند.

باران
شب های بارانی و کتاب .. هوای مه آلود و بخار پشت شیشه ... هوای سرد و لیوان قهوه ی داغ .
آیا زندگی چیزی به غیر از این است؟

پنجره
دلهای صفا یافته پنجره ها در مقابل....

سپس در پایین تخته تصویر مبهم و زیبایی از پنجره ی مه گرفته با گچ سپید به طرز ماهرانه ای کشید و برگشت :
+ خانمها و آقایان !
از این جلسه به بعد هر سری موضوعی خاص میدم تا در موردش متنی با تمام احساسات ، چه منفی ، چه مثبت ، چه تردید آمیز چه انگیزشی به نحو دلخواهتون بنویسید و به من ارائه یا در کلاس بیان کنید
در ضمن از جلسه بعد جای تصویر گل و پنجره ، چهره ی هر کدام شمارا در تخته میکشم.
خب حالا شروع کنید .
همگی ابتدا تعجبی کوتاه کردند ، اما بلافاصله دستش را بالا برد.
+بله خانم اسمیت؟
_ببخشید یعنی دیگه به ما درس نمیدی؟
سایه اخم پر واضحی کرد و اما بلافاصله گفت
_ببخشید استاد
+چرا ولی فعلا روی درس امروز تمرکز کنید ، خواهید یافت که نکته های مهم و فراوانی درون آن نهفته است.
توماس از گوشه کلاس ادای اورا در آورد و این حرکت از نظر او غافل نماند :
+۶۵ امتیاز کسر شد.
بالاخره دانش آموزان شروع به نوشتن کردند ، میز سایه پر از برگه های جور واجور شده بود .
پنج دقیقه به پایان کلاس مانده بود که سایه گفت :
+بسیار خوب ، این یک نوع آزمون بود ، نظراتتون برای پایان ترم در نظر گرفته خواهد شد.
صدای جیغ اما از همه بلند تر بود :
+امکان نداره ، احمق نفهم عقده ای!
خشم سایه در یک حرکت چنان بر انگیخته شد که ممکن بود اگر چوبدستی یا چیزی مشابه آن در آن نزدیکی بود اما را نابود کند .
دندان هایش را جوری جلوی هم چفت کرد که صدای آن کل کلاس را گرفت ، با آرامش و متانت خاص خودش گفت :
+یک دختربچه ی نفهم ۱۲ ساله ، به من ۳۰ ساله با ۱۰ سال تجربه میگه چیکار کنم ! (پوزخند صدادار زد)
آره (ابروهایش بالارفت)
خانم اسمیت لازم به ذکره اگه قرار باشه دانش آموز احمق و نفهمی مثل تو به من درس شعور و انسانیت بده بهتره یه نگاه به خودش بکنه !
(نگاهی پوزخند آمیز به سر تا پای اما) نه مثل دانش آموز شلخته ی زبون دراز احمق که فقط بلده طوطی وار همه چیزو تکرار کنه!
جا افتاد خانم اسمت یا ادامه بدم؟
من ۱۰ ساله در دانشگاه تدریس میکنم و شیوه ی تدریس من همواره در جهت مثبت و درستی قرار گرفته .
حالا اگر بلدید و مایلید من فردا یک امتحان کامل از حتی جزئی ترین و کوچکترین نکات کم اهمیتی که از روز اول گفتم امتحان میگیرم و نمره ی همونو برای پایان ترم دوم قرار خواهم داد.
چطوره؟
کلاس تمام شد.
همه به سمت اما یورش بردند و به نحوی او را مورد تحقیر ، تمسخر و ملامت قرار دادند:
+خانم با کمالات! حالا بگو چه خاکی به سرمون کنیم
+یکی با دهان کجی : وای من همچین بلدم وای من خیلی عالیم!

تحقیر ها تا چند هفته بعد از آزمون هم ادامه داشت و کم کم حتی برای خودشان هم خسته کننده شده بود.
هر سری اشک اما به پهنای صورت جاری و به سمت بیرون روانه میشد.
سایه از قبل بسیار شاد تر و خوشحال‌تر شده بود .
متاسفانه اما نتوانست سرگروه را قانع کند تا برای پایان ترن با سایه کلاسی نداشته باشد و همبن موجب عذاب او بود.
دو ماه آخر به همین منوال گذشت تا اینکه هنگام نتایج مسابقات اتفاقی افتاد که سبب مضطرب شدن بیش از حد همه از جمله سایه و به خصوص هری بود.
اتفاق چنان ناگوار بود که حتی نویسنده از نوشتن آن امتناع می‌کند.
پایان فصل اول روزهای سپید من.
به قلم سایه بانو.
تقدیم با عشق

دانلود آهنگ

.

پسندها (3)

نظرات (1)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
16 دی 00 14:09
خیلی قشنگ بود. 
سایه
پاسخ
ممنونم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد