وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

پارت ۱۵

1400/10/7 13:18
نویسنده : سایه
801 بازدید
اشتراک گذاری

+سایه!
این صدای غرولند مامان خانم بود که به سایه تذکر میداد :
+یکم مودبانه تر!
_نمیتونم بالاخره برادرام دارن میان از استرس و هیجان رو پام بند نیستم !
سپس گفت:
_وای من برم که دیر میشه ، امشب آخر شب میان.
سپس دسته کلید و سویچ ماشین را مجددا برداشت و به سمت در رفت .....
اما پشت سرش گفت :
+با اون ناخون های تیزش!
سایه ضبط را روی دنده آخر گذاشت و استارت زد ، تلفنش را برداشت و به صفحه پیامک خیره شد رو روی آیکون زد و شروع به تایپ کرد :
《Aida🎸🎤》
_hi
_sorry I go to office today🙏🏻
+hello🤩
+no problem 🤗
_thanks honey 😘
سپس تلفن را خاموش و پا روی گاز گذاشت:
ناخودآگاه به سمت جاده فرعی که به ساحل دریا منتهی میشد فرمان را کشید.
وقتی به ساحل رسیده بود ، هوا ابری شده بود....
هندزفری اش را گذاشت و آهنگ محبوبش را پلی کرد ، یک صندلی گذاشت و نشست...
چندی بعد هوش پیاده روی لب ساحل به سرش زد ..
غرق در افکارت موزون در میان موج های خفیف دریا که به ساحل می رسید ، قدم میزد و هر لحظه خاطرات و افکارات تازه تری در ذهن خسته ی او جان می گرفت .
چند ساعت متوالی گذشت
بالاخره سایه نیمکت چوبی کوچکی گیر آورد و نشست.
نگاه سایه خیره به کودک خندان دوساله ای بود که با شادی بی حد و اندازه بادبادک بازی می‌کرد.
همانطور که
عمیق غرق در افکاراتش بود و فکر میکرد نفس عمیقی از سر آرامش کشید که با شنیدن صدایی آشنا نا خودآگاه جا خورد:
+میدونستم هر وقت حالت خوبه میای اینجا
پدر بود ، با دو لیوان قهوه ی داغ و یک شاخه گل و گیتارش...
کنارش نشست و با لبخند گفت :
+خب بگو ، دیر کردی جلسه رو از دست دادی ! آیدا گفت گفتی من میرم دفتر ولی حدس زدم که میای اینجا!
سایه لبخندی زد و قهوه را از دست پدر گرفت و گفت :
_خب.... چه عیبی داره گاهی آدم برای آرامش بیاد لب دریا....
سپس به دریا که حالا ارغوانی شده بود خیره شد.
با اینکه وسط تابستان بود گ هوا مطبوع و خوش آیند بود...
پدر گفت :
+حالا که اومدیم بده یک تفریح پدر دختری بکنیم؟
_مثلا چی؟
پدر به گیتارش اشاره کرد : اینطوری!
سایه لبخند گشادی زد :
_ باشه
سپس پدر شروع کردن به زدن و خواندن ...
آنقدر سرمست و سرخوش بودند که متوجه نشدند که همه اطراف آنها جمع شده اند و تعدادی یا با آنها همخوانی می‌کنند یا آنها هم ساز دارند و آنها را همراهی می‌کنند و سایرین فیلم می‌گیرند و آتش مطبوعی روشن است...

کم کم هوا تاریک شد ...
پدر با عجله به ساعت خیره شد و گفت :
+ممنونم از همگی که منو همراهی کردید خیلی خوش گذشت ....
سپس خطاب به سایه :
+دیگه هوا تاریک شده باید زودی برم ... خدا نگهدار
سایه گفت :
_ وایستا پدر منم میام.... راستش جک و مایک امشب میان...
پدر لحظه ای موفق شد و آرام گفت :
+جدا؟
سایه بت خوشحالی گفت :
_آره!
+پس بیا باهم بریم
_باشه
هردو به طرف ماشین هایشان رفتند ....
سایه در وسط های راه از پدر جدا شد.
رفت به سمت یک کتابفروشی ، ایست کرد و چند ساعتی مشغول خواندن و کتاب‌ها شد ...
سپس به سمت خانه رفت.
زنگ در را زد و دسته گلی را که از قبل خریده بود را به مادرش داد و روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو شد ، اما با صدای آشنایی سرجایش میخکوب شد :
+دور دور های پدر دخترتون خوش گذشت؟
_جکسون!
+و....؟
سایه بلافاصله برگشت و هردو برادرش را در آغوش کشید :_نمیدونید چقدر دلم براتون تنگ شده؟
صدای معترض سپیده آمد :
+به به سایه خانم ، چه عجبا! خوش میگذره ؟ صبح مارو می‌پیچند بت پدر میری دور دور شبم که تا الان بیرون ، الانم که با برادر هات خوشی، چه خبرا ؟ بد نگذره؟
سایه همانطور که مایک و جک را به نشستن دعوت کرد گفت :
_بیا بشین ببینم چه خبره چی میگی ؟

سپیده نشست و گفت :
+مارو قال گذاشتی رفتی دور دور؟
کلیپاتون دراومده که لب ساحل گیتار زدین!
_ ببین من اومدم لب ساحل استراحت کنم بعد چند ساعت بابا اومد خودش شروع کرد .
سپیده با چشم به اتاق اما اشاره ی ریزی کرد ، اما سایه انگار خودش را به آن راه زده بود.
مایک برادر دوم سایه که یکسال از او کوچکتر بود ، نشست و گفت :
موافق نیستید که یه آهنگی.....
سایه فوری میان حرف پرید ،
_نخیر شام و بعد هرکی خونه خودش.تمام.
+باشه
بعد خودش با صدای بلند گفت :
_اما، سپیده ، پدر ، مامان خانم ، هری ، آدری ، جک بیاین پایین شام.
چند دقیقه ی بعد وقتی همه دور می جمع شوند مادر با صدای رسمی و رسا گفت :
_امشب همتون تا دوهفته آینده که شروع ترم شماست اینجا می مونید این خط و این نشون ، سایه خانم شما تا چهار هفته آینده میمونی چون مدرسه ها ۱ ماه و نیم دیگه باز میشن !
جکسون غرولند کنان و معترض گفت :
+مادر! ما قرار داشتیم که فقط امشب بیایم.
مادر گفت:
+قرار هاتون برای خودتون ، حرف ، حرف منه تمام.
سایه که بین جک و مایک نشسته بود

سقلمه ای آرام به هردو زد و زیر لب پچ پچ کنان گفت:
_به اونا پیامک بده شب زیر شیروانی بیاین دور هم.
مایک گفت :
+باشه
جک یواش گفت :
+فقط سپیده و آدری؟
سایه قاطعانه گفت :
_بله
+آهای با دهان پر سر سفره حرف نمی زنند ها!
_چشم پدر

تا پایان غذا کس دیگری حرف نزد و سکوت محض بود.
به محض اینکه سایه غذایش را تمام کرد ، همزمان آدری ، سپیده ، جک و مایک هم همراه او بلند شدند و اعلام به تمام شدن غذا کردند.
سپیده و مایک به مادر در جمع کردن سفره کمک کردن ، اما انگار اما امروز فقط قصد فضولی کردن داشت!
این چند روز اخیر رفتار اما و سایه بهتر شده بود ولی با دیدن کلیپی که امروز از گوشی آدری دیده بود که مربوط به جریان آواز خواندن گیتار زدن پدر در کنار سایه در کنار ساحل بود ، اندکی ناراحت و حساس شده بود.
متاسفانه تنها کسی که هم سر کلاسش و هم در خانه اما را به احمق بودن و خودپسندی متهم می‌کرد و همواره عزت نفس وی را زیر سوال می‌برد؛ سایه بود.
همیشه میگفت :
_قرار نیست چهارتا کتاب خوندی بزنی تو سر دیگران ، تو حتی از یک درصد هوش و استعداد نداری!
یا که اگر سرکلاس خدای نکرده اما هنگام پرسش های سایه از دیگران ، عنان از کف بریده بود و جواب از دهانش پریده بود ، بدجور در مقابل بقیه که اکنون تقریبا همه جریان نبست های آن دو را می‌دانستند ، از طرف سایه مورد تحقیر ، قضاوت و گوشمالی واقع میشد.

اما از سایه توقع نداشت که مثلا بیشتراز بقه برایش فرق بگذارد ولی نه که اینطور او را خوار و حقیر کند.
شانس او بود دگر ...
خشک ترین و بد اخلاق ترین و متاسفانه زیبا ترین و باهوش ترین دانش آموز دبیرستان ، شد خواهر او .
گرچه سال آخر سایه بود که متوجه این نسبت شدند.
سایه سر کلاس هایش همیشه لب و لوچه اش آویزان، عبوس و خشک بود.
گرچه اخلاق همه ی معلمان اینگونه بود.
+هی سایه ، بیا یک آهنگی بزنبم
_نه مایک . حوصله ندارم
آدری متعجب گفت :
_چجور وقت داشتی با پدر آهنگ بزنی
سایه عصبی گفت :
آدری اگه فقط یکبار دیگه...

پسندها (4)

نظرات (19)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
7 دی 00 18:52
خیلی قشنگ بود.
خوش به حالش چقدر خواهر و برادر داره سایه!
سایه
پاسخ
ممنونم😍
آره ولی خودش راصی نیست🤭🤭😂

9 دی 00 12:22
سلام
سایه
پاسخ
سلام 

9 دی 00 12:23
👌
سایه
پاسخ
🥰

9 دی 00 12:27
میشه پست ریحانه لارمت دارم رو باز کنی؟
سایه
پاسخ
باشه

9 دی 00 12:28
می خوام جواب کامنتام رو ببینم
سایه
پاسخ
باشه

9 دی 00 12:28
بازش می کنی؟
سایه
پاسخ
چیو؟

9 دی 00 12:28
راستی سایه 
سایه
پاسخ
بله

9 دی 00 12:29
میشه تو چالشک شرکت کنی؟
سایه
پاسخ
چشم

9 دی 00 12:29
البته اگه دوست داری
سایه
پاسخ
حتما

9 دی 00 12:29
سایهسایه
9 دی 00 12:29
خیلی خوبه همینطور ادامه بده🤩
سایه
پاسخ
ممنونم آیه جان

9 دی 00 12:31
:|
سایه
پاسخ
چیشده

9 دی 00 12:31
~&bull~&bull~&bull~&bull~&bull

9 دی 00 12:31
~°~°~°~°

9 دی 00 12:32
🤗

9 دی 00 12:32
°°°°°°

9 دی 00 12:32
^^^^^

9 دی 00 12:32
|~

9 دی 00 12:32
°°^^^^^
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد