روزهای سپید من رمان
بخش اول
+مامان من نمیخوام آخه چرا؟
_بیخیال سایه چرا انقدر نگرش منفی به همه چیزا داری ، خب به نظر من الان بهتر شده یکم لبخند بزن حالا مگه ......
اینقدر هم مثل برج زهرمار نباش که حال آدم بهم میخوره!
نگاه متعجب مامان و سایه به خواهر کوچیکتره افتاد که در حالی که داشت کتابش رو میخوند اینو گفت ......
+فضول خانم چند ساعته داری به حرفای منو مامان گوش میدادی؟
خواهرش با خنده ای ریز ریز گفت :
صدای جر و بحثتون تا همین جا میومد که.......
سایه توجهی بهش نکرد و ادامه داد :
مادر من آخه مگه میشه این چکاریه که آقای پدر کردند؟
آخه کی حوصله داره که ۷۰ تا قطعه ۵ دقیقه ای رو بشینه از اول تا آخر گوش بده و اصلاح کنه و..... آخه پدر من چرا این وقت صبح منو اینجا کشونده ، بعد هم توقع داره لبخند بزنم و بگم عالیه و به ایده ی نبوغ آمیز پدرم آفرین بگم و ایشون رو تحسین کنم:/
(بعد با اندکی تامل ادای پدرش را با لحجه ای خاص و بانمک درآورد)
+همین گروه موسیقی خانواده رو دوباره دور هم جمع میکنه:/
مامان خانم با همون لحن جدی قبلش گفت :
_ من نمیدونم این خودت و این پدرت خودت بهش بگو من چیکاره ام !
+هیس مامان صبر کن !
_ باز چیشده سایه؟!
سایه به مادرش با حالت چشماش علامت داد که سکوت اختیار کنه و پاورچین پاورچین به سمت در پشتی آشپرخانه که به حیاط منتهی میشد رفت :
+فضول خانم من سایتو می بینم ها!!!!!
خواهر کوچیکه سایه با حالتی که معلوم بود جا خورده بود گفت :
_ای وای سایه چیکار میکنی من که دارم کتابمو میخونم ، اصلا..... اصلا تو اینجا چیکار میکنی به من چیکار داری؟؟
مامااااااان سایه رو نگاه!!!!!
مامان با حالتی نیمه عصبی از آشپرخانه داد زد :
_ سایه خانم چرا ناراحتی خودتو سر این بچه خالی میکنی خجالت از سنت نمیکشی تو مثلا دکتر و تحصیل کرده ای با بچه ۱۲/۱۳ ساله درافتادی🤨🤨🤨