سالهاست که دیگر کتاب نمیخوانم .. هراس دارم از اینکه پایانش آنطور که میخواهم نباشد سالهاست کتاب ها فقط در قفسه اند روحم از کتابها فاصله گرفته و خودم از زندگی واقعی.. تلفن همراهم.... او هم دوست خوبی نیست . فقط برای سپری کردن وقت هاست.. گلهایم! هرکدام که دردل هایم را شنید ، یا نوایی از آن به گوش او رسیده ... فردا برگ های خشک شده اش را از زمین جمع میکنم و گلدانش را خالی... غنچه اطلسی دل نازک همان لحظه سر خم کرد و ساقه لطیفش در دم شکست... درخت کهنسال خانه تمام برگ هایش ریخت ... خسته شده ام خسته... خدا کجاست؟ از قلبم نرفته ، میدانم ... اما نمیدانم چطور میشود به آن رجوع کرد.. دردل دا...