چهارشنبه سوری
خب خب خب
یکم از حالت تنبلی در اومدم و اومدم واستون خاطره ی چهارشنبه سوری ام رو بزارم
خب شب قبلش من داشتم مثل بچه ی خوب برای معلما کارت پستال درست میکردم که یه نگاه به گوشیم گردم و.... بلهههه تعطیل شد😐💔
منم رفتم کلی بازی و آخرش یه نوشیدنی گاز دار با طعم انبه خوردم و خواب
فردا ساعت ۹ صبح پشت خونمون یک ترقه انداختن که قلبم و مغزم و همه داشتن از ترس سکته میزدن!😐💔💔💔
من و خواهرم پاشدیم و من نت وصل کردم که داییم اومد🙂🙂🙂
دیگه یکم با دایی حرف زدیم منم رفتم ترکیب محبوبم رو زدم به رگ !
ساقه طلایی و چای!☺🙂🙂🙂
اومدم نی نی وبلاگ مثل همیشه هیچکس نبود !
بعد رفتم پینترست و بعدش گروه واتساپ کلاسمون!
بقیش ویسه 😅
بعد بابام اومد دنبال خواهرم و بردش روز دوستی تو مدرسه💔💔
منم تنها یاد روزای دبستان افتادم 💔💔💔💔💔💔
بعدش خواهرم اومد گفت بابا ترقه خریده ،🙄🙄🙄
چشمم روشن🙄🙄😐👏👏
از خواهرم اصرار از بابام انکار😂😂😂❤❤
حالا ظهر مامانم اومد و.....(خلاصه میکنم)
حاضر شدیم بریم خونه مامان بزرگ❤❤
بماند که چقدر نو راه خوش گذشت و بوی بهار حس شد😍😍❤
اومدیم جلوی در عموم یک کنده ی گنده آورد 😳😳😳
پسر عمو ها و بچه های همسایه رفتند لاستیک آتیش زدند و....
(هر ده دقیقه یکبار یه کپسولی و ترقه کبریتی میزدند دلم پاره میشد💔💔💔😐😐😭)
بعد بابام رفت و با یه عالمه فشفشه و... اینا اومد😐😐💔💔💔👏👏
دیگه اینقدر ترقه زدند که با جیغ من پایان یافت😐💔💔💔
دیگه تموم شد و رفتیم داخل
مادربزرگ و بابا بزرگ جونی آش پخته بود❤❤❤❤
دور هم خوردیم و دیگه کم کم رفتیم خونه هامون😐❤👏👏
تو راه کلی آتیش دیدم💔💔👏👏
دیگه تموم شد🙂