روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۱۱
سپس گل سرخ زیبایی را روی پیانو گذاشت و بی توجه به اما به سمت مامان خانم رفت :
+سلام علیکم بانو !
خسته نباشید
سپس دسته گل بیایی رابه مامان خانم داد.
اما بلند شد و رفت بالا ، اعصابش در هم بود.
پدر در حالی که نگاهش به پشت سر اما بود گفت :
+باز چیشده؟
سایه شانه هایش بالا داد.
بالاخره پس از یک ساعت متوالی ، سایه توانست پیانو را دوباره راه بیندازد.
سایه به سمت اتاق اما رفت.
اما داشت مثل همیشه یکی از کتابهای قطور و طولانی اش را میخواند.
سایه کنارش نشست و گفت :
+چرا قهر کردی؟
اما از همان پشت کتاب جواب داد :
_ من کجا قهر کردم؟
سایه ابروهایش را بالا داد و گفت :
+نکردی؟
_نخیر،اومدم کتابمو بخونم .
سایه قیافه ای متفکرانه به خود گرفت و گفت :
+اوهوم ، اونوقت تو که میخواستی کوک پیانو یاد بگیری! چیشد یهویی یادت اومد بری کتاب بخونی!؟
_ من که بلد نیستم ساز بزنم!
+خب خودت دوست نداری!
ولی من از بچگی میخواستم یک ساز بلد باشم!
+چی؟
_پیانو
+خب اگه بخوای یادت میدم! آدری هم بلده!
اما ذوق زده شد و گفت:
_واقعا ، از کی ؟ چجوری ؟ تو بهترینی
سایه متعجب بلند شد و گفت :
+من برم تا مامان خانم خفه ام نکرده ! یکساعته بهم سپرده برم یجیزی بیارم هنوز نرفتم !
سپس بلند شد و رفت .
+سایههههههه
این جیغ سپیده بود که سایه را از جا درآورد!
+چه مرگته دوباره؟ سه ساعته دارم صدات میزنم!
_ببخشید!
سایه دوباره به آشپزخانه برگشت .
اما تا اورا دید گفت :
+راستی سایه فردا که بیای مدرسه ..
_متاسفم اما من تا دو ماه دیگه نمیتونم بیام ، باید برم نیویورک کاری دارم.
+چی ؟ یعنی چی مگه بهت اجازه دادن؟
_بله
سپس نشست در کنار سپیده و در گوشش پچ پچ کرد :
+جو داره کم کم او مدرسه رو راه میندازه ، یکی میخواد که کمکش کنه و شراکت کنه باهاش.
سپیده آرام گفت :
_من میتونم کمک کنم اما درگیری خودم بیشتره.
+بیخیال فردا باید یکی منو برسونه
_آدری هست.
+باشه
سپس سایه اولین نفر بلند شد و رفت بالا تا بخوابد برای فردا .
فردا صبح ، زودتر از همه بیرون زد.
لیست خود را که قبلا آماده کرده بود چک کرد :
+بلیط اینجاست
چمدان اینجاست
ویولن هم که اینجا
سایه عادت داشت هر سفری که برود ویولن را هم ببرد .
او با آسودگی خاطر سوار ماشین آدری شد ، غافل ار از اینکه چه سختی هایی در انتظار اوست.آدری جلوی در اصلی فرودگاه پارک کرد ، سایه پیاده شد :
+ببین رسیدی زنگ بزن
_باشه ، ممنونم ازت بابت همه چیز
+انجام وظیفه بود .
سپس چشمک ریزی زد و دوباره به راه افتاد .
سایه نفس عمیقی کشید و وارد فرودگاه شد.
پس از بازرسی و چک بلیط وقتی راهی هواپیما میشد ، اضطراب خاصی در کمین بود.
مثل همیشه توانسته بود بلیط درجه یک گیر بیاورد.
با خیال راحت هندزفری را گذاشت و به آهنگ ملایمی که پخش میشد گوش داد....
تمام راه پرواز سرگرم قهوه ی توی دستش و منظره بود ..
ابرها!
چه فوق العاده!
از بچگی آسمان و منظره هایی که به ابر مزین شده بودند را دوست داشت.
۱ ساعت بعد در حالی که خدمه مهماندار هواپیما او را صدا میزد از خواب برخواست.
با صدای او بیدار شد و چمدانش را برداشت و بیرون رفت.
خودش به تنهایی تاکسی گرفت و به آدرس زیر رفت:
_ساختمان آجری کنار پارک وینتون، پلاک ۲۳۴ ، واحد ۲
وقتی راننده جلوی خانه ای بزرگ و وحشت آسا ایستاد ، سایه هنگامی که منتظر بود تا راننده چمدان سنگینش را حمل کند ناگهان متوجه صدای که از پشت سرش می آمد شد.
دختری با صورت کک و مک، چشمان آبی ، موهای فرفری زرو و دماغی که همیشه بنا به دلایل نا معلوم قرمز بود . پوست سفید و صاف مثل مادر
آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند ، جو گفت :
_ از کی تا حالا بعضیا بدون تشریفات میرن جایی؟
+من مشهور نیستم