لالایی
از بچگی عاشق جاده و مسیرش بودم....
صدای ماشین برایم همچون لالایی بود ...
در خیالم داستانی بود که هرشب و هرروز مرور میشد
جاده گیسوان دختری بود که کوه عاشق آن شده بود..
اما کوه عاشقی سرسخت مثل زمین داشت که نمیخواست معشوقش سهم کس دیگری شود ..
پس اورا محکوم کرده بود تا روزی که از جنس زمین شود بر سینه اش بماند و بماند
کوه از این دوری خسته بود
دختر گیسو کمند قصه ها برای عاشقش گیسوانش را فدا کرد..
انداخت به زیر پای رهگذارن تا از آن عبور کنند و از او برای مجنونش بگویند...
تمام کودکیم در میان این خیال پردازی گرفت ..
ای وای کوه برفی شده..
امشب عروسی زمین و کوه است..
نقل می ریزند..
موهای دخترک خیس و کثیف شده..
زمین نخند...
گیسوان دخترک ریخته به پای خودخواهی تو..
باران میبارد..
زمین هلهه و کل به پا میدارد..
فردا در میان آراواره ها..
قلب شکسته کوه مجنون
و گیسوان شکافته شده دخترک
و زمین درهم..
یادگار این عشق می ماند..
دخترک آشفته برای عزای عشقش میخواند
و بیابان از شدت غم و اندوه عشق نافرجام آن تا صد سال باران را بر خود حرام میکند
و درختان سرسبز و زمین های سر سبز
قول میدهند هر صبح
با نسیم ملایم صبح
در حالی که می رقصند
داستان عشق نا فرجام آن دو
ورد زبانشان همچون شعری باشد..
سالها میگذرد ...
حال این سوگنامه طبیعت
تبدیل به لا لایی شده که هرشب
هر مادری وظیفه دارد بر سر گهواره فرزندش بخواند
تا سینه به سینه
شعر به شعر
در تاریخ بی رحم حفظ شود..
داستانی سخت
از دو عاشق تنها...
لالایی همچون فریاد غم..
لالایی...
فریاد.