خاطره از بچگیم
من یه دختر خاله دارم دو سال ازم کوچکتره
یک سال تو مدرسه ای بودیم که اون کلاس اول بود و من کلاس سوم(مدرسه دوره اول بود)
ماها کلا خیلی لج بودیم باهم
یبار پدربزرگم یه بنر خیلی قشنگ آورده بود من خیلی دلم میخواست ببرم مدرسه باهاش روزنامه دیواری درست کنم و امتیاز بگیرم اما دختر خاله جان برنامه دیگه ای داشت
دعوامون شد و داییم یواشکی بنر رو داد به من😂😂
منم فردا نمیدونم رو چه حساب کتابی رفتم جلو در کلاسشون نشونش دادم در رفتم😂
اونم نشست کف زمین شروع به گریه یهو دنبالم کرد ، کلاس ما طبقه بالا بود بعد یهو در رفتم کلاسمون درو قفل کردم اونم مشت میزد به در کلاس
بچه ها میگفتن چه خبره میگفتم وا نکنید تو چارچوب پریده بودم😅😅🤣
بعد یهو درو باز کردم گفتم فلانی (دختر خالم) ولم کنن بروووو اههه
یهو دیدم خانم معلمون خیلی شیک جلو دره🙂🙂🙂
بازم از این ماجراها میذارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی