وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

پارت ۴

آخر شب بود همه بعد شام دور هم جمع شده بودند ..... _سایه این عکس کیه پدر بود که با دست به نقاشی روی میز اشاره کرد + این سانا است، یکی از دوستانم غزل وسط حرفش پرید : -همونی که وبلاگ داره ، همونی که تو لس آنجلسه؟؟ +آره همون -خیلی دلم میخواد با این سانای عزیز آشنا بشم:) اما بلند شد و به سمت راه پله رفت: -شب همه بخیر و برادر کوچیکه ، هری ، به تابعیت از اون هم رفت به سمت اتاقش تا بخوابه .... کمی بعد آدری با ظرف بزرگی وارد شد : _ ببینید چیا آوردم میوه های کاکتوس ! سایه گفت +آدری اینا ترشن خوشمزه نیستند..... آدری گفت -حالا هرچی بدویین بیاین ، مامان خانم نوبتی باشه .... نوبت شماست +آدری من از اینا بدم میاد _ بدم میاد و ..... نداره...
21 آبان 1400

روزهای سپید من پارت ۳

+سلام به همه این صدای پدر خانواده بود که بالاخره از دفترش اومده بود ... _سلام بابا نمیدونی امروز سایه چه داد و غالی راه انداخت 😂 این صدای دختر کوچیکه بود که مثل همیشه داشت چغلی سایر اعضای خونه رو به پدرش می‌کرد.... - برام تعجب داشت اگه نمیکرد بعد هم خطاب به همسرش مامان خانم گفت : _سایه نگفت که میاد امشب اینجا یا نه؟ +فکر نکنم ولی میاد ..... راستی ..... ولش کن بزار بعدا بگم.. -سلام به همه این صدای سایه بود که تازه آمده بود ... آدری گفت : +سلام سایه جان چه عجب خواهر اخمالوی ما یکمی مهربون شده😜😜😜 -بسه آدری اینقدر مزه نریز۰_۰ پدر گفت : -روزت چطور بود.... سایه با حالتی نیمه دلخور و نیمه بی تفاوت گفت : -هیچی... پدر گفت -راس...
19 آبان 1400

پارت ۲

سایه اضافه کرد :. +همچنین نوازنده ی موسیقی و رهبر گروه ۲۳ نفر ... مامان با حالتی کلافه گفت : _حالا هرچی ... برو دیرت میشه هاااااا بعد با حالتی آمرانه و کنایه دار دختر وسطی اش را صدا کرد : غزل بانو تشریف فرمایی کنید تا دیرتان نشده!!!!! غزل خواهر کوچیکتر سایه بود که اونهم پزشک بود و مثل خواهرش تو بیمارستان کار می‌کرد و عضو گروه موسیقی ۲۳ نفر بود.... غزل با صدایی سراسر شادمانی گفت : مامان خانم چشم شما حرص نخورید من حاضر میشم 😅 خواهر کوچیکه با صدایی موزیانه گفت : _باز داره یکساعت به آدری سفارش میکنه یه وقت خرابکاری نکنه مامان خانم گفت : _وای از دست تو بازم گوش وایستادی! بعدشم مگه اون بچس؟ برای خودش مردی شده.... +آره ول...
17 آبان 1400

روزهای سپید من رمان

بخش اول +مامان من نمیخوام آخه چرا؟ _بیخیال سایه چرا انقدر نگرش منفی به همه چیزا داری ، خب به نظر من الان بهتر شده یکم لبخند بزن حالا مگه ...... اینقدر هم مثل برج زهرمار نباش که حال آدم بهم میخوره! نگاه متعجب مامان و سایه به خواهر کوچیکتره افتاد که در حالی که داشت کتابش رو میخوند اینو گفت ...... +فضول خانم چند ساعته داری به حرفای منو مامان گوش میدادی؟ خواهرش با خنده ای ریز ریز گفت : صدای جر و بحثتون تا همین جا میومد که....... سایه توجهی بهش نکرد و ادامه داد : مادر من آخه مگه میشه این چکاریه که آقای پدر کردند؟ آخه کی حوصله داره که ۷۰ تا قطعه ۵ دقیقه ای رو بشینه از اول تا آخر گوش بده و اصلاح کنه و..... آخه پدر من چرا این وقت صبح منو ا...
17 آبان 1400
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد