وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

پارت ۲

1400/8/17 19:38
نویسنده : سایه
75 بازدید
اشتراک گذاری

سایه اضافه کرد :.
+همچنین نوازنده ی موسیقی و رهبر گروه ۲۳ نفر ...
مامان با حالتی کلافه گفت :
_حالا هرچی ... برو دیرت میشه هاااااا
بعد با حالتی آمرانه و کنایه دار دختر وسطی اش را صدا کرد :
غزل بانو تشریف فرمایی کنید تا دیرتان نشده!!!!!
غزل خواهر کوچیکتر سایه بود که اونهم پزشک بود و مثل خواهرش تو بیمارستان

کار می‌کرد و عضو گروه موسیقی ۲۳ نفر بود....

غزل با صدایی سراسر شادمانی گفت :
مامان خانم چشم شما حرص نخورید من حاضر میشم 😅
خواهر کوچیکه با صدایی موزیانه گفت :
_باز داره یکساعت به آدری سفارش میکنه یه وقت خرابکاری نکنه
مامان خانم گفت :
_وای از دست تو بازم گوش وایستادی! بعدشم مگه اون بچس؟
برای خودش مردی شده....
+آره ولی از وقتی ویولن سایه رو شکست دیگه اعتمادی بهش نیست....
مامان خانم کلافه گفت :
_باشه باشه حالا هم برو زیادی حرف نزن برو سر کارات
اون یک اتفاق بود مگه تقصیر اون بود که ویولن کهنه سایه خانم همون روز خراب شد ... دیگه هم گوش واینستی که این دفعه حساب کارت با سایه است...
خواهر کوچیکه در حالی که ریز ریز می خندید از آشپزخانه میرفت گفت :
+ نمیدونم چرا تو این خونه همه از سایه می‌ترسند حتی بابا!
+ سلام این صدای چیه؟
برادر کوچیکه ی سایه بود ، بچه کوچیک خونه ...... با عینکی ظریف و موهایی که مثل همیشه آشفته بود .....
مامان خانم با حالتی کلافه گفت :
_ همون ماجراهای همیشگی ، سر و صدا و غر غر های بیخودی سایه و شوخی ها و ایده های نبوغ آمیز پدرتون
+غیر از این بود تعجب میکردم
این صدای غزل بود که بالاخره دست از سفارش کردن به آدری برادر بزرگترش که فاصله ی سنشون بیشتر از ۱ سال نبود ، برداشته بود...
مامان خانم گفت
_حالا هرچی بدو برو دیرت نشه ....

.
.
.



+سلام به همه
این صدای پدر خانواده بود که بالاخره از دفترش اومده بود ...
_سلام بابا نمیدونی امروز سایه چه داد و غالی راه انداخت 😂
این صدای دختر کوچیکه بود که مثل همیشه داشت چغلی سایر اعضای خونه رو
به پدرش می‌کرد....
- برام تعجب داشت اگه نمیکرد
بعد هم خطاب به همسرش مامان خانم گفت :
_سایه نگفت که میاد امشب اینجا یا نه؟
+فکر نکنم ولی میاد ..... راستی ..... ولش کن بزار بعدا بگم..
-سلام به همه
این صدای سایه بود که تازه آمده بود ...
آدری گفت :
+سلام سایه جان چه عجب خواهر اخمالوی ما یکمی مهربون شده😜😜😜
-بسه آدری اینقدر مزه نریز۰_۰
پدر گفت :
-روزت چطور بود....
سایه با حالتی نیمه دلخور و نیمه بی تفاوت گفت :
-هیچی...
پدر گفت
-راستی من فردا برای سخنرانی میخوام اون کت قشنگه رو بپوشم که برای کریسمس بهم دادی!
سایه کشدار گفت :
-پدررررررر عزیزم همایش امروز بود....

خواهر کوچیکه با لحنی موزیانه گفت :
+پدر نمونه ی سال ....

پسندها (1)

نظرات (4)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.

17 آبان 00 20:21
میتونی یه موضوع پیشنهاد بدی واسه رمانم؟
سایه
پاسخ
چشم

17 آبان 00 20:22
یه دختری باشه که مثلاً با خانوادش میره مسافرت و خاطره اون مسافرت و اینا مثل خانواده دکتر ارنست
سایه
پاسخ
ببین مثلا من از رمان هری پاتر از چندتا شخصیتش الهام گرفتم 
بعد من رمان آنلاین و اینارو که دیرم یکسری ایده آوند 
مثلا 
+ببین پدر من میدونم این یک مسافرت خانوادگی نیست و اگه بریم تا پنج ماه بر نمیگردیم
خب اون شهر دانشکده های خوبی نداره من میخوام اینجا بمونم 
.........
محمد پسری از جنس غرور که پدرش پزشک مشهوری هستش و قصد داره تا ۵ ماه همراه مادر محمد و خواهر کوچیکش بره مناطق محروم و خدمت کنه اما محمد میخواد همینجا بمونه تا درس پزشکی تو یکی از بهترین دانشگاه های کشور تموم کنه اما سرنوشت چیز دیگه ای رغم زده.......

17 آبان 00 20:22
نظرت چیه؟
سایه
پاسخ
نوشتم

17 آبان 00 22:57
راستش من نمی دونم هری پاتر چی هست
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد