وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

شعر سهراب سپهری

1402/9/9 13:24
نویسنده : سایه
29 بازدید
اشتراک گذاری

چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی

_ چه قدر هم تنها!

_ خیال می کنم

   دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.

_ دچار یعنی

_ عاشق.

_ و فکر کن که چه تنهاست

   اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد.

_ چه فکر نازک غمناکی!

_ و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

   و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.

_ خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

   و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

_ نه، وصل ممکن نیست،

   همیشه فاصله ای هست.

   اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

   برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

   همیشه فاصله ای هست.

   دچار باید بود

   وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

   حرام خواهد شد.

   و عشق

   سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.

   و عشق

   صدای فاصله هاست

   صدای فاصله هایی که

_ غرق ابهامند.

_ نه ،

   صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

   و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر،

   همیشه عاشق تنهاست.

   و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.

   و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز،

   و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.

   و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

   به آب می بخشند.

   و خوب می دانند

   که هیچ ماهی هرگز

   هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

   و نیمه شب ها، با زورق قدیمی اشراق

   در آب های هدایت روانه می گردند

   و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.

_ هوای حرف تو آدم را

   عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات

   و در عروق چنین لحن

   چه خون تازه ی محزونی!

حیاط روشن بود

و باد می آمد

و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.

« اتاق خلوت پاکی است

برای فکر، چه ابعاد ساده ای دارد!

دلم عجیب گرفته است.

خیال خواب ندارم.»

کنار پنجره رفت

و روی صندلی نرم پارچه ای

نشست:

« هنوز در سفرم.

  خیال می کنم

  در آبهای جهان قایقی است

  و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است

  سرود زنده دریانوردهای کهن را

  به گوش روزنه های فصول می خوانم

  و پیش می رانم.

  مرا سفر به کجا می برد؟

  کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند

  و بند کفش به انگشت های نرم فراغت

  گشوده خواهد شد؟

  کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش

  و بی خیال نشستن

  و گوش دادن به

  صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟

  و در کدام بهار درنگ خواهی کرد

  و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

  شراب باید خورد

  و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت،

  همین.

  کجاست سمت حیات؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد