شعر و متن جدید سایه
نه برف بود و نه باران
تو بودی و هجران
و دردی بی پایان
از فرط این هجران
چون سوگ بی پایان
نشسته ام بی امان
به راهی بی پایان
بی تو می نگرم
و تو انقدر از صبوری من
درس بی وفایی گرفته ای که
که هجرانت را
سالهاست
پایانی نیست
به چه فخر می فروشی
و به چه می نازیدم
ما هردو از تبار دردیم
اما قبیله تو رو به بی وفایی گذاشته
و قبیله من
نان هرشبش را
با خون دلی از جنس جنون امیخته..
هجر می کنی
و درد قافله ات را به جان میخرم
تا بخندی و گمان کنم تقدیر کمی خوشی برایمان خواسته
از چه می نالی
و بر چه میتازی
و بر چه اینگونه بر خود نازیده ای
ما هردو دانش اموز کلاس درد بودیم
و استاد روزگار به ما روی خوش نشان نداد
تنها نمره قبولی مال کسی بود
که سکوت کرد
دلبسته نشد
و تا انتها صبر ورزید
درین کلاس تو رد شدی
و من چنان دلبسته تو بودم
که برگه صبرم را پاره کردم
و دچار چنون بیصبری تو شدم
نگاهم نمی کنی
نمی دانی از رنج فراغ و درد وصال دوباره ات اتشین شده ام...
بیا و بازگرد
چشمان یعقوبم پیرهن یوسف می طلبد
بیا
که عطر طره گیسویت همان پیرهن سپیدی ست که اگر به من بخورد ...
جوانی و فروغ میگیرم...
نیامدی
نیامدی
و قلبم رفت
و نبض ضربان لحظه ها
از وجودم پر کشید
و من ماندم
و
جهانی بی فروغ
که به انتظار نیم سویه ای
چشم به راه در قلبت
پیر و فرتوت
ایستاده است...
تا تو بیایی
و راه را باز کنی
و من می دانم
راه از حیای تو
چنان خلوت میشود
که لحظه ای ما باهم خواهیم بود
ولی انگاه
تو می مانی
و رویای ناتمامی از من
که لبخند میزند..
در من تنها همین کور سو زنده است..
و همین..