قطره اشکی که به پهنای صورت میچکد از چشمانم و خاطرات خوب باتو بودند را تجلی میکند.... دیروز ساکت و بیصدا یک گوشه نشسته بودم و به خاطراتمان فکر میکردم چقدر زود گذشت..... پدربزرگ یادت هست برایت اشتباهی آب گرم آوردم.... و چقدر تو خندیدی.. الهی به فدای خنده های مظلومانه ات بشوم چقدر تو خوب بودی و چقدر تجلی خاطرات باتو بودن خوب و شیرین است.. پدربزرگ... اشک ها قدرت گفتن عظمت خوبی هایت را از من گرفته و همچون سیلی عظیم بی رحمانه از چشانم فرو میریزد.... حال... من تنها شده ام و تنها یادگاری تو یک سنگ سفید ساده آن دوردست ها... خاله هم تنها یادگاری هایت را جمع کرده... همان کت آبی نفتی که ه...