وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

وقتی خبر...

وقتی خبر رفتن تو رسید هیچ نگفتم... وقتی مطمئن شدم که دیگر پدربزرگی در بین ما نیست.... آرام رفتم که لباس های سیاه را بیاورم که ناگهان پرتاب شدم به دیروز لحظه ای که نمیدانستم  آخرین دیدار من و توست بغضم ترکید و فقط ضجه زدم...... پدربزرگ خوب من رفتی پیش امام رضا بهش آقا بگو من گفتم خیلی نامردی قرار نبود آقا بزرگمو ازم بگیری 😢
20 تير 1400

اشک...

یک ماه پیش رفتم خانه ات هیچکس نبود... در را که باز کردم ناخوداگاه وقتی چشمم به قاب عکس افتاد گفتم سلام آقابزرگ.... اشک در چشمانم حلقه بست بغض لعنتی امانم نمیداد سلام پدربزرگ😭😢😢 دلتنگ دلتنگم😢 ...
20 تير 1400

یکی از گفته های پدربزرگ :

یکبار داشتیم باهم حرف میزدیم بعد گفت  آب بیار  منم رفتم تو آشپزخونه یک یکی دو دوتا کردم با خودم  گفتم : خب الان بابابزرگ مریضه اگه آب یخ ببرم مریض میشه ولی الان هوا گرمه و....... بعد درنتیجه آب ولرم بردم بعد بابا بزرگم گفت  ایییین چیِس آوردی 🤣 دیگه رفتم یک آب تگری بردم ولی تا یک ماه سوژه بودم هر جا میرفتم منو منو میدید میگفت یک آب گرم بیار🤣😂🤕 ...
14 تير 1400

خانم عدسی😎😎😎

این لقب و این سمت بزرگ را از پاییز سال 97 تا به امسال یر دوش کشیده ام پدربزرگ خیلی عدسی دوست داشت خصوصا عدسی های اینجانب🤩 یعنی لحظه شماری میکردم پنجشنبه بشه بدوم عدسی درست کنم  خالم میگفت یبار ازش پرسیدم شام چی درست کنم گفته عدسی  بعد گفته برم درست کنم  گفته نه فقط باید........(من😎) بیام درست کنم حیف الان آقا بزرگی نیست که عدسی براش بپزم و اونم با ذوق و شوق بخوره..... 😭
9 تير 1400

پدربزرگ.....

قطره اشکی که به پهنای صورت می‌چکد از چشمانم  و خاطرات خوب باتو بودند را تجلی میکند....  دیروز ساکت و بیصدا یک گوشه نشسته بودم و به خاطراتمان فکر میکردم چقدر زود گذشت..... پدربزرگ یادت هست برایت اشتباهی آب گرم آوردم.... و چقدر تو خندیدی.. الهی به فدای خنده های مظلومانه ات بشوم چقدر تو خوب بودی و چقدر تجلی خاطرات باتو بودن خوب و شیرین است.. پدربزرگ... اشک ها قدرت گفتن عظمت خوبی هایت را از من گرفته و همچون سیلی عظیم بی رحمانه از چشانم فرو می‌ریزد.... حال... من تنها شده ام و تنها یادگاری تو یک سنگ سفید ساده آن دوردست ها... خاله هم تنها یادگاری هایت را جمع کرده... همان کت آبی نفتی که ه...
21 خرداد 1400
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد