وقتی خبر...
وقتی خبر رفتن تو رسید هیچ نگفتم... وقتی مطمئن شدم که دیگر پدربزرگی در بین ما نیست.... آرام رفتم که لباس های سیاه را بیاورم که ناگهان پرتاب شدم به دیروز لحظه ای که نمیدانستم آخرین دیدار من و توست بغضم ترکید و فقط ضجه زدم...... پدربزرگ خوب من رفتی پیش امام رضا بهش آقا بگو من گفتم خیلی نامردی قرار نبود آقا بزرگمو ازم بگیری 😢
نویسنده :
سایه
16:14