امسال اولین عیدیه که دیگه بین ما نیستی سال قبل دقیقا همین شب به دیوار حیاط تکیه داده بودی و داشتی شیرینی میخوردی🥀 پدربزرگ عزیزم امسال نمیدونم با غم نبونت چیکار کنم هر لحظه و هر ثانیه که میگذر بیشتر دلم برات تنگ میشه کاش زمان برگرده به عقب.... فقط کاش.....
وقتی خبر رفتن تو رسید هیچ نگفتم... وقتی مطمئن شدم که دیگر پدربزرگی در بین ما نیست.... آرام رفتم که لباس های سیاه را بیاورم که ناگهان پرتاب شدم به دیروز لحظه ای که نمیدانستم آخرین دیدار من و توست بغضم ترکید و فقط ضجه زدم...... پدربزرگ خوب من رفتی پیش امام رضا بهش آقا بگو من گفتم خیلی نامردی قرار نبود آقا بزرگمو ازم بگیری 😢
یک ماه پیش رفتم خانه ات هیچکس نبود... در را که باز کردم ناخوداگاه وقتی چشمم به قاب عکس افتاد گفتم سلام آقابزرگ.... اشک در چشمانم حلقه بست بغض لعنتی امانم نمیداد سلام پدربزرگ😭😢😢 دلتنگ دلتنگم😢 ...
چند وقتی است که فراموش کرده ام بنویسم برایت که چقدر دلم برایت تنگ شده است. دیگر خانه ات آن صفای همیشگی را ندارد پدربزرگ خوبم: چقدر بودنت برای ما حس قشنگ و خوبی بود و نبودنت تجربه سخت و تلخی است که از خداوند میخواهم هیچکس تجربه اش نکند🌹🌹🌹🌹 دوستت دارم ...
این لقب و این سمت بزرگ را از پاییز سال 97 تا به امسال یر دوش کشیده ام پدربزرگ خیلی عدسی دوست داشت خصوصا عدسی های اینجانب🤩 یعنی لحظه شماری میکردم پنجشنبه بشه بدوم عدسی درست کنم خالم میگفت یبار ازش پرسیدم شام چی درست کنم گفته عدسی بعد گفته برم درست کنم گفته نه فقط باید........(من😎) بیام درست کنم حیف الان آقا بزرگی نیست که عدسی براش بپزم و اونم با ذوق و شوق بخوره..... 😭