«یک بار آن وقتها که خیلی کوچک بودم، از درختی بالا رفتم و از سیبهای سبز کال خوردم، دلم باد کرد و مثل طبل سفت شد، خیلی درد میکرد. مادرم گفت اگر صبر میکردم تا سیبها برسند، مریض نمیشدم.حالا هر وقت چیزی را از ته دل میخواهم، سعی میکنم حرفهای او را در مورد سیب کال یادم باشد.» بادبادک باز؛ خالد حسینی. یک شعر از خودم : بسکه گفتم به همه چشم چِشَم درد گرفت بس که کردم به همه گوش سرم درد گرفت بسکه چشمم همه را روی خودش داشت دگر طاقت دیدن من میل ندیدن بگرفت ...