وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

پارت ۱۶

1400/10/13 13:38
نویسنده : سایه
103 بازدید
اشتراک گذاری

جک ، مایک ، آدری ، سپیده و.... (اما تکان ریزی خورد )
بیاید بالا و شب بقیه خوش.
همگی شب خوش کوتاهی گفتند و به سمت اتاق زیر شیروانی روانه شدند.
همه در کتابخانه سایه جمع شدند.
جک گفت :
+راستش اومدن به این معنا بود که منو و مایک تصمیم گرفتیم که به عنوان نوازنده اینجا باشیم و چند روزی در حال انتقالی گرفتیم.
سایه:
_عالیه ، پس استلا و استن باید بدند که البته کارشون زیادی جالب نیست.
آدری قهقه ی کوتاهی زد ولی ساکت شد.
ناگهان همه قهقه زدند.
صدای سرخوشی و خنده ی آنها کل خانه را مر کرده بود ، چه بسا اتاق اما که درست در زیر شیروانی واقع شده بود.
اما ی بیای، تا نزدیکای نیمه شب که آنها ساکت شدند خواب به چشمانش خطور نکرد ، امی بیچاره!
چندین هفته ی متوالی مانند برق و باد گذشت .
حالا خانه پر از سکوت است ....
سایه ، سپیده، آدری ، جک ، مارک ، اما و هری هیچکدام در خانه نیستند.
پدر و مادر هم سرشان به حدی شلوغ است که اصلا احساس تنهایی نمی‌کنند.
امّا سایه ، چرا!
احساس تنهایی وصف ناپذیری او را در بر گرفته .
این روزها بدجور هوایی شده‌ و با کوچکترین چیزی واکنش نشان می‌دهد.
هوای خوای برگشتن به شهر و کشور خودشان.
خیلی دلتنگ شده.
برای دعوا کل کل های دختر خاله ، پسرخاله ، برای جیغ و داد های بیهوده، برای چای و بخار پشت پنجره های غول پیکر خانه آقا جان... اما اینها مال قدیمتر ها بود ، اکنون سایه ی داستان وارد ۲۷ سالگی شده بود.
همه ی اینها هوای دل‌تنگی را به سرش زده است.
چشم های خوشرنگش حالا از شدت گریه قرمز شده و پف کرده و تا حدی متورم است.
اما هنوز اول سال است و متاسفانه جا برای مر خصی نیست.
سایه بار دیگر به تلفن همراهش نگاهی انداخت و غرولند کنان گفت :
اینم که مثل همیشه خرابه!
کم کم تایم کلاس بعد از ظهر هم شروع شده بود و بهانه ی خوبی بود برای در آوردن دق دلی های ناراحتی سایه بر سر اما!
سایه با جدیت تمام شروع کرد به صحبت کرد و قدم رو در کلاس:
+خیلیه خب !
سلام به همگی و امیدوارم تعطیلات خوبی رو سپری کرده باشید.
امسال سال متفاوتی است و حالا که کم کم با روش های تدریس من شناخت پیدا کردید ، احتمالا امسال کار براتون آسونه ، ابتدا حضور و غیاب خواهیم کرد و سپس به صفحه ی ۳۸ کتاب عملی رجوع کنید .
بعد نگاهی کوتاه به هری و پشت سری خود کرد و با حالتی جدی در حلی که عینک بیضی شکل خود را رو صورتش صاف میگرد و دنبال چیزی در لیستش می‌گذشت گفت :
+امکان نداره!
+ببینم آقایون کلاس کجان؟
نیمی از کلاس بلند شدند.
سایه رو به هری گفت :
+شما باید آقای....
_بله درسته
(هری ناخواسته میان حرف او پرید )
+میشه بپرسم چرا شما و پشت سریتون خودتونو به شکل خانمها کردید؟
کلاس مانند بمب منفجر شد .
اشاره ی سایه به موهای در هم و برهم بلند هری بود.
+خیلیه خب شوخی کافیه ، ۴۰ امتیاز منفی بابت شلختگی .
سپس ادامه اد :
+ صفحه ی ۳۸ رو باز کنید ، کسی میتونه راجع به موضوع زیر تعریف کامل و خلاصه ای ارائه بده؟
اما طبق معمول جستی زد و از جا بلند شد.
+خانم اسمیت لطفا بنشینید.
+کسی نبود؟
اما با جیغ:
_با اجازه پرفسور¹ من بگم؟
(¹پرفسور یا همان استاد و معلم)
+خیر خانم اسمیت ، ببخشید کلاس فرصت خودنمایی های بیهوده شمارو نداره.
+به تمامی شما ۴۰ امتیاز منفی خواهم داد بابت عدم آمادگی و میدونید سر کلاس معلمی مثل من که امتحان نمیگیره، حواستون به نمرات کلاستون باشه.
اما معترضانه:
+سای..... پرفسور اما من که میدونستم.
سایه بی توجه به اما:
+خیلیه خب صفحه ۳۸ را باز کنید و عنوان رو مشاهده کنید ، از انواع مختلف و گوناگون سبک ها و دلیل ها منطق های گوناگون رسیدیم به شکل های عملی اون ، خیلیه خب کسی میدونه......بییییینگ
این صدای زنگ بود که نشانه ی اتمام کلاس بود ، سایه گفت:
+تکالیف هفته آینده اینه، تا صفحه ی ۴۰ مطالعه و خلاصه رو تا دوشنبه به من ارائه و مقاله ی کوتاه و تحقیق جزئی هم در رابطه با قسمت اول صفحه ۴۱ بکنید ، سپاس .


اما جیغ و ویغ کنان از کلاس بیرون رفت و زیر لب میگفت :
_عقده ای .... همه میدونن قاطی داره ..... من بدبخت یک ساعته دستم بالاست اون نمیبینه😑

سایه از همون پشت کلاس گفت :
_۱۵۰ امتیاز منفی بابت گستاخی خانم اسمیت.
سایه کماکان دلش خنک شده بود ، اما هنوز دلش غم داشت.
فکری کرد ، حال و حوصله ی گوشی بازی نداشت . تلفنش را به کناری انداخت وکاغذی برداشت. قلم ظریف و خوش دستش را تراشید و مرکبی تازه آورد ، نگاهی به کتاب و روان نویسی که تصمیم داشت هدیه ی کریسمس شخصی شود انداخت که با سلیقه ی خاصی کادو پیچ شده بود و درون باکس طلایی رنگی براقی بود.
تصمیم گرفت برای زیبایی نامه آنرا به سبک گذشته مهر و موم کند ، تا بیشتر به دل صاحبش بنشیند.
مخاطب نامه ی او، مِی¹ خواهر نویسنده ی سایه که یکسال از او کوچکتر بود.
(¹Mey )
دختر ی که کمابیش به اما شباهت داشت.
سایه با حوصله و ظرافت هر چه تمام تر شروع به نوشتن کرد :
_برای می عزیز
از طرف سایه
به نام خدا
می عزیزم ، دلتنگت بودم. حالت چطور است؟
می‌دانستم عاشق اینجور پیغام هایی!
کتاب جدیدی که نوشته ای را خوانده ام ، موضوع قشنگی دارد.
تصمیم دارم راجع آن در یکی از همین کلاس هایم صحبت کنم.
متاسفم که برای جشنی برای چاپ کتابت گرفته بودی نیامده ام.
از من دلگیر نشو ولی من امسال به برلین رفتم.
در روستای قشنگی گشت زدم که فاصله ی چندانی با شهر نداشت . جای تو خالی ، هوا ی آنجا بسیار لطیف و روح نواز بود و خانمها و دختران مانند دوران قدیم ، لباس هایی با دامن های پفی و کلاه هایی پر از گل های مصنوعی سنگین و رنگی لباس پوشیده بودند و مردان ریش های چهار گوش داشتند و همواره با کلاه سیلندر ، کت های تنگ و چکمه های چرمی بودند . نکته ی قابل توجه این بود که در آنجا فقط و فقط درشکا بود و خبری از ماشین های شاسی بلند ، نیم شاسی و ماشین های خارجی و گران نیست.
سوژه ی خوبی برای نقاشی و عکاسی بود .
چند عکس زیبا و جذاب برایت گرفتم که امیدوارم به درد سوژه ی جدیدت بخورد.
با چند خانم موجه هم گپ زدم و عصر در حالی که داشتم با هوای لطیف و مناظر و کوچه های رنگین آنجا برای آخرین بار بدرود میگفتم، آنجا را به مقصد شهر ترک کردم.
این روزها خیلی تنها و دلتنگم .
می عزیزم از وقتی که تو ، تنها همدمم رفته ای دیگر واقعا و رسما تنها شدم.
جک و مایک رفته اند و سپیده اصلا کوچکترین تصمیم برای تغییر خود و درک من ندارد .
پدر سرش شلوغ است ، مادر از او هم بدتر.
دو عضو جدید خانواده هم که میدانی.......
خواهش میکنم تا تعطیلات کریسمس رسید بیا به دیدنم .
دلم برای شهر و وطنم پرکشیده ، دلم برای بهار ها ، تابستان ها ، پاییز ها و زمستان های آنجا غنج می‌رود...
میدانم تو هم دست کمی از من نداری ولی منصف باش ، تو افرادی در کنارت داری که درک قوی مثل تو دارند.
اما من اینجا تنها هستم.
توی این قلعه ی سرد و نمور ، کنار آدم هایی که تفکراتشان حتی ۱ درصد با من همخوانی ندارد.
(سایه به اینجا نامه که رسید اشکش سرازیر شد .)
دلتنگ تو
سایه....
سایه روی نامه را به دقت مهرو موم ارغوانی رنگی زد و اتاقش خارج سد تا هدیه را ببرد و پست کند و برای صرف شام به سالن اصلی برود .

از آن طرف می که این روزها سرش زیاری شلوغ بود و حتی تولد خواهرش سایه را هم فراموش کرده بود ، وقتی نامه ی سایه را خواند با بغض گفت :
+چقدر احمقی می!
واقعا که اون بیچاره بدبخت اینهمه به فکرت بوده و.... تو..... هیچی یعنی هیچی....
عذاب وجدان وجودش را در بر گرفته بود ...
کاغذی برداشت و دستپاچه شروع به نوشتن کرد :

پسندها (3)

نظرات (1)

سایهسایه
16 دی 00 15:20
🤩
سایه
پاسخ
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد