وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

مرد سالخورده ی مهربانم..خاطره سوم

پدر بزرگم مغازه دار بود،  از آن دکان های قشنگ قدیمی داشت که بوی پفک نمکی میداد  تو یخچال البرز قدیمیش ، مر شیشه های پپسی و کانادا و کوکا کولای سیاه بود  ادویه داشت ، شامپو گلنار و تخم مرغی داشت ، صابون گلنار و عروس سبز داشت ، سبد میوه اش پر نوبرانه بود .. بالای یخچال البرزش پر از کیسه های رنگارنگ آبنبات ترش و ابنبات قیچی و یک مدل شکلات سفت بود! دفتر نسیه اش خالی.... آبروی افراد مستمند مهم تر از پول و بدهکاریشان بود ... راستی ! اسم مغازه اش عدالت بود .. مثل کارهایش.. از خانه تا مغازه راهی نبود ، گرچه بیشتر وقت در مسجد نماز میخواند.. یک سال تابستان از خانه اش با دایی رفتم مغازه اش... مثل ...
16 تير 1401

روزهای شخت متوالی می‌روند، روزهای خوب گذر می‌کنند، عمر هم گذر می‌کند، خودت را بنگر

خودت را بنگر زندگی امروز است  در همین لحظه ی نو  زندگی آدمها  همچون شمع و گلبرگ  رفته رفته می‌روند  غم ها گذرانند  دوستی می‌ماند  حال را بنگر که دیروز و امروز و فردا  گذراست........
26 آذر 1400

چهارمین ماهگرد وبمو اتفاقات اخیر دل پر من از مهر ماهی که میگذره

از خستگی دادم جون میدم زیر کوله باری از تکالیف هوای پاییز اصلا جالب نیست نه بارونی و سرمایی حدود ۵ دقیقه دیگه باید برم سر کلاس ویولن تکالیف زیاده یادم میاد از روزای قشنگی که قدرشونو ندونستم و حالا باید حسرت بخورم خسته شدم و کم آوردم نی نی وبلاگ  روزنوشتی که کم کم باید باهاش خداحافظی کنم دلم میخواد برم شمال.... دوباره عطر خنده هام همه جارو پر کنه ولی.... لبخندم پست ماسک محو شده برای خودم : G عزیزم  زندگی سراسر مشکلاته و تو هنوز اول راهی  خودتو نباز..... کتاب های درسی جای کتاب های داستان و رمانای عزیزمو گرفتن. دلم میخواد با خیال راحت یک شاخه گل به دست بگیرم و برم ...... یاد س...
22 مهر 1400

پست قبل خوب بود؟

خدا بیامرز پدربزرگم خیلی به چای سروقت اعتقاد داشت در یک ساعت معین از مغازش میومد خونه فقط به صرف چای این اواخر که دستاش میلرزید بازهم کتری سنگین رو می آورد که فقط به  بهونه ی یک لیوان چای دور هم باشیم الان میفهمم اولویت چای نبود چای فقط بهونه بود ، بهونه ای برای دیدار...... الان هروقت که برای خودم یک لیوان چای میریزم میرم تو فکر و غرق خاطرات پدربزرگم میشم دلم برای چای آقا جان تنگ شده شاید هم برای خود آقا جان ، چای یک بهانه است.... ...
16 شهريور 1400

پدربزرگ جونم

امسال اولین عیدیه که دیگه بین ما نیستی سال قبل دقیقا همین شب به دیوار حیاط تکیه داده بودی و داشتی شیرینی میخوردی🥀 پدربزرگ عزیزم امسال نمیدونم با غم نبونت چیکار کنم هر لحظه و هر ثانیه که میگذر بیشتر دلم برات تنگ میشه کاش زمان برگرده به عقب.... فقط کاش.....
6 مرداد 1400

وقتی خبر...

وقتی خبر رفتن تو رسید هیچ نگفتم... وقتی مطمئن شدم که دیگر پدربزرگی در بین ما نیست.... آرام رفتم که لباس های سیاه را بیاورم که ناگهان پرتاب شدم به دیروز لحظه ای که نمیدانستم  آخرین دیدار من و توست بغضم ترکید و فقط ضجه زدم...... پدربزرگ خوب من رفتی پیش امام رضا بهش آقا بگو من گفتم خیلی نامردی قرار نبود آقا بزرگمو ازم بگیری 😢
20 تير 1400

اشک...

یک ماه پیش رفتم خانه ات هیچکس نبود... در را که باز کردم ناخوداگاه وقتی چشمم به قاب عکس افتاد گفتم سلام آقابزرگ.... اشک در چشمانم حلقه بست بغض لعنتی امانم نمیداد سلام پدربزرگ😭😢😢 دلتنگ دلتنگم😢 ...
20 تير 1400
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد