پرسش کنار پاسخ
اشعار من همینند ، پرسش کنار پاسخ
جانان سوال پرسد جانم جواب اینست
روزی میان مهتاب ، با جمعی از ملایک
پرسیدم از تو جانا ، چندی سوال از دل
گفتی جواب من را ، با دردی از دل خود
گفتم که راز خود را ، با زاری و کنایه
گفتی که صبر ها کن ، تاروز با کنایه
گفتم غمی که دارم ، باشد زیاد ، اما
بی یاد توست جانا ، غم ها در انتظارم
گفتم که شادی من ، با یاد توست جانا
گفتی در انتظارم ، اینها همه فغان است
گفتم چرا چنین تو ، گویی مرا به زاری
گفتی که این جنون است ، ورنه چه انتظار است
گفتم که از که گویم ، وقتی سخن هم ازتوست
گفتی سراغ ان رو کز جان تورا بخواهد
گفتم که دیده من ، جز تو کسی نبیند
گفتی که گو به دیده ، این جزئی از زوال است
گفتم که پیری است و زیبایی و سپیده
گفتی که رنج پیری ، دردیست ، لاعلاج است
گفتم بمان پیشم ، از غم رهایی ام ده
گفتی به پیش جانان ، جز غم چه در کمین است
گفتم ز خیل دشمن ، بدخواه در کمین است
گفتی که رنج دشمن ، از خیل حرص و کین است
گفتم ز دوری تو ، چندیست در فغانم
گفتی که شاد باشم ، چون عشق در کمین است
پرسیدم از تو جانا ، از درد عشق گویی؟
گفتی که درد ، عشق است ، ورنه عذاب این است
گفتم خطاب بر دل اسمع کلام من را
جانان ز من بپرسید حالت چرا چنین است
جانان میان رویا ، این پرسشم بپرسید
بیدار گشتم اما ، رویای من همین است
وقتی تورا ببینم ، این خواب خوشتر اید
ورنه کجای رویا ، کابوس در کمین است
هرشب به زیر مهتاب ، عشقاش پی به رقصند
ماهم اسیر خوابیم تا جانمان برآید
مقصود من ز جانم ، جانان مهربان است
گر او به خواب در شد ، من را (ظهور) اینست