خواب...
چرا؟
چه بود و چگونه رفت..
هرگز نفهمیدیم که چه شد؟
چرا او مارا ترک کرد ؟
کسی نفهمید چرا پرنده آبی از قفس مر کشید؟
جولیت در را باز کرد یا خود قفس تحمل محبوس کردن پرتده ای چنین خوش آوازی را نداشت؟
حال چه کنیم..
خیال می پنداشتم رزمرتا با دیدن آن پرنده حالی تازه میکند و از چنگ تخت خواب بی روح خود را رها میکند..
اما اینها همان افکار مایوس کننده ای بود که برای امید دادن در سر می پروراندم آنقدر که وقتی به آنها فکر میکنم
همانند کودکی که میفهمد ، فرشته ای برای آوردن عروسک ها در کار نیست
و تمام مدت در خیال خام خویش غرق بوده..
همانقدر مایوس
همانقدر افسوس خورده
و همانقدر دلگیر میشوم...
نصفه شب نوشت..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی