روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۱۹ اگه تونستید نظر بدید
دو روز برای کتی مثل جهنم بود ، ساعتهای متوالی در راهرو با اضطراب قدم میزد و دائما به این فکر میکرد که چطور آقای اسمیت قرار است به او کمک کند ، اما برعکس سایه بسیار آرام و بدون هیچ استرس و دغدغه ای مشغول انجام کارهای روزمره اش بود . کتی هربار اورا دیده بود یا قرار بود با خواهرش به بیرون برود یا داشت همراه خواهرش از قدم زدن عصر گاهی بر میگشت.
بالاخره روز شنبه کتی با صدای حیغ سایه و جو به سرعت به طبقه ی پایین آمد و در چهار چوب در با مردی موجه که سنش از ۴۸ به بیرون تجاوز نمیکرد و عینک مستطیل شکلی با دسته ی سیاه بر صورت داشت ، مواجه شد. پس از چند دقیقه دریافت که او همان پدر سایه و جو ، آقای اسمیت است.
با سقلمه ای که سایه به کتی زد ، او از فکر در آمد و به سمت پدر سایه رفت تا به او خوش آمد بگوید.
اندکی بعد وقتی کتی از پشت در دفتر خانم اسمیتلینک ، مشغول گوش دادن صحبت های آنها بود ، سایه در را باز کرد و کتی با سر وارد دفتر شد
با دیدن این منظره همه به خنده افتادند ، به غیر از پدر سایه .
او با چهره ای جدی بلند شد و دست کتی را گرفت و او را بلند کرد.
صورت کتی از شدت خجالت گر گرفته بود و نزدیک بود گریه کند .
خانم اسمیتلینک بلند شد و خطاب به کتی گفت :
_کیتی ویلیامز آقای اسمیت لطف کردند و آمدند تا برای ادامه تحصیل تو یکسری تصمیماتی گرفته بشه.
پدر سایه شروع به صحبت کرد و گفت :
_ببین دخترم ، سایه دخترم راجعت زیاد گفته حالا من هم وقت زیادی ندارم ، زیادی داره و طول میکشه ، میخوای سرپرستی ات با دختر من باشه؟