وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای گاهی سپید و گاهی سیاه برای من پارت ۱۷

1401/1/10 23:28
نویسنده : سایه
1,311 بازدید
اشتراک گذاری

جو متعجب و گیج گفت :

_چرا ؟

مادر سایه از آنور آشپزخانه داد زد :

_هیچی سایه ی ۲۸ ساله با امای ۱۵ ساله لجه🙂

شب شد .

موقع شام استفان گفت :

_سایه کارمون داره تموم میطه مگه تو مدرک پزشکیتو از دانشگاه نگرفتی ؟

سایه گفت :

_ باید ۶ ماه توی بیمارستان کار کنم تا بدن 

مادر سایه گفت :

+ تو که وقتت آزاده ، پس چرا نمیری ؟

سایه به تندی گفت :

_ من...من وقتم آزاده ؟ خداوندا ! ببخشید که آلبوم روزهای سپید هنوز تنطیم هاش به لطف بابا اشکال داره ، بعدشم من قول داده بودم که برم تدریس کنم و قبلا هم دستمزدمو به عنوان ۳ ماهه گرفته بودم! 

ناگهان قلبش تیر کشید ... چقدر وابسته ی کتی شده بود....

در نوانخانه :

دخترک لاغری مسر مو بور شیطانی را در آغوش گرفته بود و میگریست و در آنسو خیر و بانی مهربان نوانخانه و پیر زنی قد بلند با خشنودی نظاره گر این صحنه بودند.

شب در نوانخانه وقتی کتی در اتاق میهمان مدیر نوانخانه جا خوش کرده بود و آماده خواب بود ،  فکر میکرد چطور از سایه معذرت خواهی کند ، به هر حال او این شادی را مدیون او بود.... 

یک شب سایه در اتاق بچه های ۴ ساله بود و برایشان کتاب میخواند ، کتی به سراغش رفت و کنارش نشست . وقتی که دید چگونه با بچه های ۴ ساله بازی میکرد ، ازش پرسید :

_خانم معلم رفتار شما جوریه انگار که چندین بچه داشتید !

آنگاه سایه به نیز تکیه داد و گفت :

_مادرم مدام در حال تحصیل بود ، وظیفه مراقبت از خواهرای کوچیکم سپیده و اما با من و مگ بود...

لبخندی زد و ادامه داد :

_ خانه داری مگ از من بهتره !

کتی پتو را تا دماغش بالا کشید و به خواب رفت،.

دل او برای خانم معلم شیرین و کتابخوانشان تنگ شده بود...

تعطیلات تمام شد و سایه به کالج دخترانه برگشت .

فردا صبح اولبن روز بعد تعطیلات ، سایه همانطور که قهوه میهورد نگاهی به برنامه اش انداخت ... اولین کلاسش با a2 بود !

به سمت کلاس رفت ..

به محص اینکه سایه وارد کلاس شد صدای هیین بلندی از سوی دختران آمد..

سایه لبخند مهربانی زد و گفت :

_دخترا چیشده ؟

و سپس نشست 

در همین هنگام ، خانم اسمیتلینک وارد شد و خطاب به دختران گفت :

_دخترا ، چه کسانی برای کالج ثبت نام کردند ؟ همین امشب باید کل مدارکتون رو بهم بدید فردا نیریم اونجا تا آزمون بدید ...

نه نه .... صبر کنید .... همین الان دیر میشه سریع ... البته با اجازه خانم اسمیت ...

سایه لبخندی زد و گفت :

_ میتونید برید ...

کل کلاس در تکاپو بودند و در این میان کتی که تنها شرط اصلی آنجا را میدانست آرام خارج شد ...

سایه به دنبالش رفت گفت :

_کتی ؟ صبر کن مگه تو نمیخواستی بری ؟

کتی با چشمان اشکبار به سایه نگاه کرد و گفت :

_میخوام....من ...می‌خوام انصراف بدم ....

سایه داد زد :

_چرا؟ تو چندین ماهه داری تمام تلاشتو میکنی حواست هست چی میگی؟

کتی با صدای بلند تر از سایه گفت :

_وقتی هیچکسی رو ندارم که پشتم باشه باید چیکار کنم ؟

پسندها (3)

نظرات (2)

ورود به نی نی وبلاگ

ارسال نظر در این پست تنها برای نی نی وبلاگیها مجاز می باشد، بدین منظور لطفا ابتدا وارد منوی کاربری خود در نی نی وبلاگ شوید.
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
11 فروردین 01 15:00
چقدر قشنگ شده
منتظر بقیه اش هستم
سایه
پاسخ
ممنون عزیزم خیلی خوبه مشوق خوبی مثل شما دارم
کلی قلب
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
12 فروردین 01 0:41
عزیزی شما. من خیلی رمان دوست دارم، مخصوصا رمان شما رو. برای همین دلم میخواد ادامه دار باشه که هی بیام بخونمش
سایه
پاسخ
عزیزمی مهربونم (لبخند)
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد