آتشی
آتشی در سینه دارم جاودانی
عمر من مرگی است نامش زندگانی
رحمتی کن کز غمت جان میسپارم
بیش از این من طاقت هجران ندارم
کی نهی بر سرم پای ای پری، از وفاداری؟
شد تمام اشک من بس در غمت، کردهام زاری
نوگلی زیبا بود حُسن و جوانی
عطر آن گل رحمت است و مهربانی
ناپسندیده بود دل شکستن
رشتهٔ الفت و یاری گسستن
کی کنی ای پری، ترک ستمگری
نیز، فکنی نظری آخر به چشم ژالهبارم
گرچه ناز دلبران دل تازه دارد
ناز هم معبود من اندازه دارد
هیچ دگر ترحمی نمیکنی بر حال زارم
جز دمی که بگذرد از چاره کارم
دانمت که بر سرم گذر کنی به رحمت اما
آن زمان که برکشد گیاه غم سر از مزارم
از نظرهای تو بیمهری عیان است
جانگداز است آن نظر کارام جان است
سیل اشکم با زبان بیزبانی
با تو گوید راز عشقم گر چه دانی ..
پژمان بختیاری
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی