بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن که جنگ و کین با من حزین روا نباشد صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده میگفت: مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد اگر تو با این دل حزین عهد بستی حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟ چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟ بیا برم شبی از وفا ای مه الستی تازه کن عهدی که با ما بستی به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم روا نباشد اگر ز من کناره جوئی که من ز بهر تو از جهان کناره کردم ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری مه...