استارت یک ایده که الحمدلله ناکام ماند
امروز امتحان ریاضی داشتیم
صبح دبیر ورزش نیومده بود ، داشتیم می رفتیم برای زنگ بعد بخونیم معاون اومد
گفت سخنران میاد براتون (از این انگیزشیا برای مسابقات و....اره بیاید فلان جشنواره شرکت کنید و....)
منم جزوه و... زدم زیر بغل تو همهمه اعتراض بچه هاو قانع کردن معاون جیم شدم رفتم سالن امتحانات برای مطالعه ( اونجا دوتای دیگه از بچه های کلاسمونم بودن )
بعد که شروع کردم به خوندن دیدم نه کتابکارم همراهم هست نه عینکم (مهمتر از همه عینکم!!)
گفتم خدایا چه کنم
اون دوتای دیگه گفتن نری کلاس که بفهمه اون سخنرانه نیستیم ، مجبور میشیم بریم سر کلاس
گفتم با خودم برم تو حیاط و راهرو یه دانش اموز بیکار گیر بیارم بفرستمش بره کیفمو بیاره
گشتم ..... دریغ از یک بدبخت بیکار جز خودم
دوباره نا امید و سرگشته داشتم بر میگشتم که یک جرقه تو ذهنم خورد
گفتم میرم سر کلاس خیلی ریلکس سراغ کیفم بر میدارمش بیارم
اگر هم گفت تو از کدوم کلاسی میگم من از بچه های انسانیم یه دختره تو حیاط بهم گفت میری از کلاس ..... کیفمو از فلان میز بیاری
(یعنی خودم مسولیت اون بدبخت بیکار رو تقبل کنم ) که با رفتن اون سخنران محترم کنسل شد 🙂🙂🙂