وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

می گذرد

1401/11/17 23:28
نویسنده : سایه
66 بازدید
اشتراک گذاری

می گذرد ..

زمان را میگویم 

تو از آن خبر نداری ...

میگذرد 

انچنان که تو از من گذشتی 

سرد و سخت و ...سریع

میگذرد 

ثانیه های عمرمان را میگویم 

چونان قطار روی ریل 

و من آنچنان عاشقت هستم که میخواهم 

برای یک لحظه بیشتر با تو بودن

بر روی ریل بروم 

و خود را زیر قطار فدا کنم...

 و یا شاید...

بیایم ...

برای نگه داشتن قطار...

قهرمان بشوم...

 و نامه های عاشقانه مان را 

که در شب های سیاه 

با امید سپیدی 

با محبت هایی دزدکانه 

و عشق ها و لبخند هایی پنهانی

برای هم نوشتیم 

و عشقمان را 

با نگاهی نو 

در گوش یکدیگر نجوا 

و در پیش چشمان خواب آلوده زمین ..

چونان لالایی مادرانه 

برای به خواب رفتن 

به امید رویا دیدن 

آواز کردیم...

میخوام همه آن عاشقانه ها را

دوست داشتن هارا

محبت هارا

چونان همه آنها را بر سر ریسمانی ببندم 

ریسمانی که رشته ای از گیسوی تو و طره ای از عشق من است

و آنرا به آتش بکشم 

و عشقمان را با صدای بلند 

در گوش جهان فریاد کنم ...

کاغذ ها میسوزند ...

اما کلمات جان میگیرند 

و با شکل پرتویی از نور عشق و امید

از جنس دوست داشتن 

و از صدای قلب ما 

درصدای بی صدای جهان 

جان میگیرند 

و چونان آوازی دل انگیز

در گوش زمین...

نجوا میشوند ...

من یقین دارم 

مسافرانی هستند در قطار ...

آنان که پرتو عشق را در قفس تنگ و تار سینه 

به حبس در آورده اند 

و دل به مردن داده اند 

که بی شک بی عشق ماندن همان تعبیر مرگ دردناک است ..

با شنیدن نجوای عشقمان

آزاد میشوند 

و چونان پرنده تازه از قفس جهیده 

خروشان و شاد 

خرامان خرامان 

به سوی نور میروند 

در حالی که بر لبان چین و ترک خورده از غم

سرود عشق را زمرمه میکنند 

و در دستانشان 

شاخه گلی دارند

که نوید پرواز است..

پرواز ...پرواز

پرواز بر سوی افق های دوردست...

پرواز به سوی اوج بیکرانه ها 

آنجا که خدا ست و خدا

عرش خالص الهی است و عشق واقعی...

من امید دارم که آنان وارثان ما هستند 

وارثان عشقمان 

آنان صدای عشق من و تو را به خروش آورده اند 

و بر بستر عشق 

تکیه زده اند...

لبانت را بیار 

میخواهم سرود عشق را آویزه ان کنم...

وقت آن رسیده که با هم به سوی قطار برویم 

تو با قلمت آرشه ای باش

که گیسوان بی تاب مرا به رقص می آورد 

و نوای عشق را آواز میکند...

آه...

خیالمان چه شیرین است ..

وقت رسیدن قطار را نفهمیده ایم...

کاغذ ها کجا هستند ...

تو مرا ترک کرده ای میدانم ،  اما 

یاد تو در دلم همچنان جاودان و شیرین است  

و خیالت برای من با بودنت برابری میکند..

گمان میکنم که اگر نامه ها را به دست گرم آتش 

و سروده ها را به دست سرد باد بسپارم 

در حوالی یکی از غروب ها 

باد ، یگانه دوست با وفای من

آنرا به دست تو میرساند..

تا فراموش نکنی 

عشقمان را 

که نیمه شبی 

در پستوی های تاریک نا امیدی 

در گوش یکدیگر 

همراه با شعر امید ...

نجوا کردیم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد