کودکی نکرده پیر شدم!
امروز یکی در همینجا به یادم انداخت چقدر بچگی نکرده ام ، چقدر نخندیده ام و آنقدر که در تفکر بزرگ شدنم غرق شدم که از شنیدن سال تولدم هراس داشتم!
آنقدر فلسفه خوانده ام آنقدر موسیقی های کلاسیک و کتاب و رمان و هزار و یک چیز مضخرف در ذهنم فرو کرده ام که کودک وقت شناس درونم ساعت شیطنتش را گم کرده...
حالا در آیینه ، شخصی میبینم که هنوز منتظر است عروسک خرسی صورتیش را پیدا کند و کلی لاک رنگ و وارنگ به ناخن هایش بخوراند
شاید این بزرگ پردازی ها و هزاران درد از امثال اینها از تاثیرات عالی رسانه ها است ....
راستی ، گردن رسانه نندازیم ، چه شد که از کارتون میکی موس و کریسمس با گوفی رسیدم به نقد سریال های عجیب و غریب؟
چه شد ؟ تقصیر خود بلند پردازمان بود یا اطرافیان؟
نمی دانم
به هر حال میخواهم بروم زمین بازی آنقدر پفک بخورم و تاب سواری بکنم که و شعر بخوانم که ناگهان چرخ زمان آنقدر عقب گرد کند و بلعکس بچرخد تا بشوم دخترک ۳ ساله ای که از عروسک رقصانی از سوریه خریده است میترسد و به دنبال عمه اش برای مادربزرگش با لهجه آشنای کودکیش میخواند :
مادرجون جون مادرجون جون مهربون جون ....