سوخت..
شاید یک تلنگر کافی بود تا سایه بسوزد و فریاد پدید آید..
نویسنده :
نوه پدربزرگ
18:13
تولد آناهل خانم با ۷ روز تاخیر مبارک
اناهل خانم دختری که همیشه خدا نیست نوه ی منم فکر نکنم بتونه پستتو بخونه تولدت مبارک❤️❤️❤️🩹💝💝💝💝💝💝❤️🔥😊😊😊🎻
نویسنده :
نوه پدربزرگ
14:12
روزهای گاهی سپید ، گاهی سیاه برای من پارت ۲۵
چند ماه پر از مشغله برای سایه گذشت.. نزدیک های بهار که شد ، سایه همچنان به دعوت های اقوام برای جشن نوروز باستانی جواب منفی داد و سعی داشت که در نیویورک بماند. بالاخره سال تحصیلی تمام شد و خیال سایه از آزمون کیتی راحت.. در پایان دومین ماه تابستان سایه یکروز ، یک تصمیم جدی گرفت. آرام به اتاق اصلی رفت ، جایی که از دست جو و کتی در امان نبود ، بخش کتابهای او! روی مبل نشست و با حالتی که کتی و جو که درحال گشت زنی در کتابخانه بودند ، بشنوند گفت : _ خب خب خب ، من که قراره یه بلیط بگیرم برم پیش مامان بابام ، شما رو نمیدونم...من که میرم ولی شاید اگه بخوایید ببرمتون . جو با بی توجهی گفت : _ نه ممنون. کتی گفت : منم کار ...
من هیچ
یک عصر شلوغ
معرفی نمایشنامه جدیدم...برف در تابستان
بخش از زندگی دختری که... احساس نبودی و هیچ میکرد.. مورد تمسخر قرار میگرفت و هبچکسی برای درک نداشت تا اینکه از فراسوی باور ها.. یک فرشته آمد...
نویسنده :
نوه پدربزرگ
14:48
خوشحالم...
زندگی را دیدم در همین گوشه کنار نشسته بود آری ، من زندگی راجستم نه در آسمان ها بلکه در هوای گرم تابستانی ، کنار ایوان مادربزرگ..
دل که بگیره
صد گره را باز کردم دست را دمساز کروم کس نکرد برای من گرهی را باز دست کسی نشد دمساز گره ها کور سدند شنگ شدند قلب ها هم پر ز رنج شدند اما کز ندید نشان ز قلب من💔
دستانم
محبوب جانانم دستانم را بگیر و تا بینهایت ها ببر امید دارم که دستان تو ، شفادهنده بهاری از من ناتوان باشند... دستانم را بگیر و تا بی انتهای بیکرانه هایت ببر.. همانا دستان تو حمایت کننده و مراقب بهتری از من هستند.. پوچ نوشت..